معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم سلام یک سری اطلاعات که مضمر ثمر برای تمامی افراد میباشد تقدیم میکنیم.
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 136551
تعداد نوشته ها : 280
تعداد نظرات : 12
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
Rss
طراح قالب
 

اشعاري در مدح امام علي (ع) !!!

آن اميرالمؤمنين يعنى على ----- وان امام المتقين يعنى على

                             آفتاب آسمان لافتى ----- نور رب العالمين يعنى على

شاه مردان پادشاه ملك دين ----- سرور خلد برين يعنى على

                             نام او روح القدس از بهر نام ----- مى نويسد بر جبين يعنى على

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تويى كه ذكر جميلت به هر زبان جارى است

                                          زلال ياد تو در جويبار جان جارى است

  مدام زمزم وصف تو اى سلاله نور

                                         به باغ خاطر هر طبع نكته دان جارى است

صداى عدل تو اى خصم اهل جور، هنوز

                                بسان صاعقه در گوش آسمان جارى است

به كام دهر چشاندى ميى ز خم غدير

                               كه شور و جوشش آن در رگ زمان جارى است

ز چشمه سار ولاى تو اى خلاصه لطف

                              به جويبار زمان فيض جاودان جارى است

بود ولاى تو و آل تو چو كشتى نوح

                              كه بى مخاطره در بحر بيكران جارى است ...

        طرحى براى آينده مسلمانان

        نهضت جهانى اسلام با مخالفت وستيز قريش ، بلكه عموم بت پرستان شبه جزيره ، آغاز شد.

        آنـان به دسيسه هاى گوناگونى براى خاموش ساختن اين مشعل آسمانى متشبث شدند، ولى هر چه كوشيدند كمتر نتيجه گرفتند.

        آخـريـن اميد آنان اين بود كه پايه هاى اين نهضت با درگذشت صاحب رسالت فرو ريزد وبه سان دعوت برخى از افراد كه پيش از پيامبر مى زيستند به خاموشى گرايد.

        (1)قـرآن مجيد، كه در بسيارى از آيات خود دسيسه ها وخيمه شب بازيهاى آنان را منعكس كرده اسـت ، انـديـشه بت پرستان در مورد مرگ پيامبر (ص ) را در ضمن آيه زير منعكس مى كند ومى فـرمايد:[ام يقولون ش اعر نتربص به ريب المنون قل تربصوا فاني معكم من المتربصين ام تامرهم احلامهم به ذ ا ا م هم قوم ط اغون ].

        (طور:32ـ 30)بلكه مى گويند كه پيامبر شاعرى است كه انتظار مرگ او را مى بريم .

        بگو انتظار بريد كه من نيز با شما در انتظارم .

        آيا افكار خامشان آنها را به اين فكر وادارمى كند يا اينكه آنان گروهى سركشند؟

        فعلا كار نداريم كه چگونه تمام نقشه هاى دشمن ، يكى پس از ديگرى ، نقش بر آب شد ودشمن نتوانست از نفوذ اسلام جلوگيرى كند.

        كاوش ما اكنون پيرامون اين مسئله است كه چگونه مى توان پايدارى نهضت را پس از پيامبر (ص ) تضمين كرد، به طورى كه مرگ پيامبر (ص ) مايه ركود يا عقبگرد نهضت نشود.

        در ايـنـجـا دو راه وجود دارد كه در باره هر دو به بحث مى پردازيم :الف !:( رشد فكرى وعقلى امت اسـلامى به حدى برسد كه بتواند پس از درگذشت پيامبر (ص ) نهضت نوبنياد اسلام را همچون عـهـد رسـالـت رهبرى كنند وآن را از هر نوع گرايش به چپ وراست مانع شوند وامت ونسلهاى آينده را به صراط مستقيم سوق دهند.

        رهـبـرى همه جانبه امت پس از درگذشت پيامبر (ص ) در گرو شرايطى بودكه متاسفانه اغلب افراد فاقد آن بودند.

        اكنون وقت آن نيست كه در چند وچون اين شرايط بحث كنيم ، ولى به طور اجمال مى گوييم كه جـهش همه جانبه ودگرگونى عميق در دل يك ملت كار يك روز ودو روز يا يك سال وده سال نيست وپايه گذار انقلاب ، كه ميخواهد نهضت خود را به صورت يك آيين جاويد وثابت واستوار در تمام ادوار در آورد، نمى تواند در مدت كوتاهى به اين هدف نايل گردد.

        پـايدارى انقلاب ورسوخ آن در دلهاى مردم ، به نحوى كه پيروان آن پس از درگذشت پايه گذار نـهـضت گامى به عقب ننهند وبه رسوم ديرينه وآداب واخلاق نياكان خود بازنگردند، بستگى به فـرد يـا افـراد بـرجـسـتـه اى دارد كه زمام امور نهضت را به دست گيرند وبا مراقبتهاى داهيانه وتبليغات پيگير جامعه را از هر نوع گرايش نامطلوب صيانت كنند تا آنكه نسلى بگذرد ونسل نوى كه از روز نخست با آداب واخلاق اسلامى خوى گرفته است جاى نسل پيشين را بگيرد.

        در مـيان نهضتهاى آسمانى ، اسلام خصوصيت ديگرى داشت ووجود چنين افراد برجسته اى براى پايدارى وتداوم نهضت ضرورى بود.

        زيـرا آيـيـن اسـلام در مـيـان مردمى پديد آمد كه از عقب افتاده ترين مردم جهان بودند واز نظر نظامات اجتماعى واخلاقى وساير جلوه هاى فرهنگ وتمدن بشرى در محروميت مفرط به سر مى بردند.

        از سنن مذهبى ، جز با مراسم حج كه آن را از نياكان به ارث برده بودند، با چيز ديگرى آشنا نبودند.

        تـعاليم موسى ـ عليه السلام ـ وعيسى ـ عليه السلام ـ به ديار آنان نفوذ نكرده ، اكثر مردم حجاز از آن بى اطلاع بودند.

        متقابل، عقايد ورسوم جاهليت در دل آنها رسوخ كامل داشت وبا روح وروان آنان آميخته شده بود.

        هـر نـوع جهش مذهبى در ميان اين نوع ملل ممكن است به آسانى صورت گيرد، ولى نگاهدارى وادامـه آن در مـيـان ايـن افراد نيازمند تلاشها ومراقبتهاى پيگير است تا آنان را از هر نوع انحراف وعقبگرد باز دارد.

        حـوادث رقتبار وصحنه هاى تكاندهنده نبردهاى احد وحنين ، كه هواداران نهضت در گرماگرم نـبـرد از اطراف صاحب رسالت پراكنده شدند واو را در ميدان نبرد تنها گذاشتند، گواه روشنى اسـت كـه صـحابه پيامبر (ص ) از نظر رشد ايمانى وعقلى به حدى نرسيده بودند كه پيامبر ادراه امور را به آنان بسپارد وآخرين نقشه دشمن را كه مترصد مرگ پيامبر بود، نقش بر آب سازد.

        آرى ، واگـذارى امر رهبرى به خود امت نمى توانست نظر صاحب رسالت را تامين كند، بلكه بايد چاره ديگرى مى شد كه اكنون به آن اشاره مى كنيم :ب ) براى پايدارى وتداوم نهضت ، راه صحيح آن بـود كـه از طـرف خـداونـد فـرد شايسته اى كه از نظر ايمان واعتقاد به اصول وفروع نهصت هـمچون پيامبر (ص ) باشد براى رهبرى نهضت انتخاب شود تا در پرتو ايمان نيرومند وعلم وسيع ومصونيت از خطا ولغزش ، رهبرى انقلاب را به عهده گرفته پايدارى آن را تضمين كند.

        ايـن همان مطلبى است كه مكتب تشيع مدعى صحت واستوارى آن است وشواهد تاريخى فراوانى گـواهـى مـى دهد كه پيامبر گرامى در روز هيجدهم ذيحجة الحرام سال دهم هجرى به هنگام بـازگـشـت از ((حجة الوداع )) گره از اين معضل مهم گشود وبا تعيين وصى و جانشين خود از طرف خداوند، بقا واستمرار اسلام را تضمين كرد.

        دونظريه در باره امامت خلافت از نظر دانشمندان شيعه يك منصب الهى است كه از جانب خداوند به شايسته ترين وداناترين فرد امت اسلامى داده مى شود.

        مـرز روشـن وحد واضح ميان امام ونبى اين است كه پيامبر پايه گذار شريعت وطرف نزول وحى ودارنـده كـتـاب است ، حال آنكه امام ، اگر چه واجد هيچ يك از اين شؤون نيست ، ولى علاوه بر شـؤون حـكومت وزمامدارى ، مبين وبازگو كننده آن قسمت از دين است كه پيامبر، بر اثر نبودن فرصت ويا نامساعد بودن شرايط، موفق به بيان آنها نشده وبيان آنها را به عهده اوصياى خود نهاده است .

        بـنـابـر اين ، خليفه از نظر شيعه ، نه تنها حاكم وقت وزمامدار اسلام ومجرى قوانين وحافظ حقوق ونـگهبان ثغور كشور است ، بلكه روشنگر نقاط مبهم ومسائل دشوار مذهبى ومكمل آن قسمت از احكام وقوانين است كه به عللى به وسيله بنيانگذار دين بيان نشده است .

        امـا خـلافـت از نـظر دانشمندان اهل تسنن يك منصب عرفى وعادى است وهدف از اين مقام جز حفظ كيان ظاهرى وشؤون مادى مسلمانان چيزى نيست .

        خـليفه وقت از طريق مراجعه به افكار عمومى براى اداره امور سياسى وقضايى واقتصادى انتخاب مى شود وشؤون ديگر وبيان آن قسمت از احكامى كه به طور اجمال در زمان حضرت رسول (ص ) تـشـريع شده ولى پيامبر به عللى به بيان آنها موفق نشده است مربوط به علما ودانشمندان اسلام است كه اين گونه مشكلات وگرهها را از طريق اجتهاد حل وفصل كنند.

        بـنابر اين اختلاف نظر در حقيقت خلافت ، دو جناح مختلف در ميان مسلمانان پديد آمد وآنان به دو دسته تقسيم شدند وتا به امروز اين اختلاف باقى است .

        بنابر نظر اول ، امام در قسمتى از شؤون با پيامبر شريك ويكسان است وشرايطى كه براى پيامبرى لازم است براى امامت نيز لازم است .

        ايـنـك اين شرايط را ذكر مى كنيم :1ـ پيامبر بايد معصوم باشد، يعنى در تمام دوران عمرش گرد گـنـاه نگردد ودر بيان احكام وحقايق دين وپاسخ به پرسشهاى مذهبى مردم دچار خطا واشتباه نشود.

        امام نيز بايد چنين باشد.

        ودليل هر دو طرف يكى است .

        2ـ پيامبر بايد داناترين فرد نسبت به شريعت باشد وهيچ نكته اى از نكات مذهب بر او مخفى نباشد.

        امـام نـيز، از آنجا كه مكمل ومبين آن قسمت از شريعت است كه در زمان پيامبر بيان نشده است ، بايد داناترين فرد نسبت به احكام ومسائل دين باشد.

        3ـ نـبـوت يـك مقام انتصابى است نه انتخابى وپيامبر را بايد خدا معرفى كند واز طرف او به مقام نبوت منصوب گردد.

        زيـرا تـنـها اوست كه معصوم را از غير معصوم تميز مى دهد وتنها او مى شناسد آن كسى را كه در پرتو عنايات غيبى به مقامى رسيده است كه بر تمام جزئيات دين واقف وآگاه است .

        ولى بنابه نظر دوم ، هيچ يك از شرايط نبوت در امامت لازم نيست .

        نه عصمت لازم است ،نه عدالت ،نه علم ، نه احاطه بر شريعت ، نه انتصاب ، نه ارتباط با عالم غيب ؛ بلكه كافى است كه در سايه هوش خود ومشاوره با ساير مسلمانان شكوه وكيان اسلام را حفظ كند وبـا اجـراى قـوانين جزايى امنيت را برقرار كند ودر پرتو دعوت به جهاد در گسترش خاك اسلام بكوشد.

        مـا اكـنون اين مسئله را(كه آيا مقام امامت يك مقام انتصابى است ولى بنابه نظر دوم ، هم انتصابى اسـت يا يك مقام انتخابى وگزينشى ، وآيا لازم بود كه پيامبر شخصا جانشين خود را تعيين كند يا بـر عـهـده امـت بـگذارد) با يك رشته محاسبات اجتماعى حل مى كنيم وخوانندگان محترم به روشنى در مى يابند كه اوضاع اجتماعى وفرهنگى وبخصوص سياسى زمان پيامبر ايجاب مى كرد كـه خـود پيامبر (ص )، در حال حيات خويش ، مشكل جانشينى را حل كند وآن را به انتخاب امت واگذار نكند.

        شكى نيست كه آيين اسلام ، آيين جهانى ودين خاتم است وتا رسول خدا (ص ) در قيد حيات بوده رهـبرى مردم بر عهده او بوده است وپس از درگذشت وى بايد مقام رهبرى به شايسته ترين فرد از امت واگذار گردد.

        در ايـنـكه آيا مقام رهبرى پس ازپيامبر يك مقام تنصيصى است يا يك مقام انتخابى ، دو نظر وجود دارد:شـيـعـيان معتقدند كه مقام رهبرى مقام تنصيصيى است وبايد جانشين پيامبر از جانب خدا هركدام براى نظر خود دلايل ووجوهى را آورده اند كه در كتابهاى عقايد مذكور است .

        آنـچه مى تواند در اينجا مطرح باشد تجزيه وتحليل اوضاع حاكم بر عصر رسالت است كه مى تواند يكى از دو نظر را ثابت كند.

        سياست خارجى وداخلى اسلام در عصر رسالت ايجاب مى كند كه جانشين پيامبر (ص ) به وسيله خدا از طريق خود پيامبر تعيين شود.

        زيـرا جامعه اسلامى پيوسته از ناحيه يك خطر مثلث ، يعنى روم وايران ومنافقان ، به جنگ هه يك هـمـچـنـيـن مصالح امت ايجاب مى كرد كه پيامبر با تعيين رهبرى سياسى ، همه امت را در برابر دشـمن خارجى در صف واحدى قرار دهد وزمينه نفوذ دشمن وتسلط او را ـ كه اختلافات داخلى نيز به آن كمك مى كرد ـ از بين ببرد.

        اينك توضيح اين مطلب :يك ضلع از اين مثلث خطرناك را امپراتورى روم تشكيل مى داد.

        اين قدرت بزرگ در شمال شبه جزيره مستقر بود وپيوسته فكر پيامبر را به خود مشغول مى داشت وآن حضرت تا لحظه مرگ ا همچنين مصاوآن حضرت تا لحظه مرگ از فكر روم بيرون نرفت .

        نـخـسـتـيـن بـرخورد نظامى مسلمانان با ارتش مسيحى روم در سال هشتم هجرى در سرزمين فلسطين رخ داد.

        ايـن بـرخـورد بـه شهادت سه فرمانده بزرگ اسلام ، يعنى جعفر طيار وزيد بن حارثه وعبد اللّه بن رواحه وشكست ناگوار ارتش اسلام منتهى شد.

        عـقـب نشينى سپاه اسلام در برابر سپاه كفر موجب جرات ارتش قيصر شد وهر لحظه بيم آن مى رفت كه مركز حكومت نوپاى اسلامى مورد تاخت وتاز قرار گيرد.

        ازاين جهت ، پيامبر (ص ) در سال نهم هجرت با سپاه سنگينى به سوى كرانه هاى شام حركت كرد تا هر نوع برخورد نظامى را شخصا رهبرى كند.

        در ايـن سـفـر سـراسـر رنج وزحمت ، ارتش اسلام توانست حيثيت ديرينه خود را باز يابد وحيات سياسى خود را تجديد كند.

        امـا ايـن پـيـروزى نـسبى پيامبر را قانع نساخت وچند روز پيش از بيمارى خود ارتش اسلام را به فرماندهى اسامة بن زيد مامور كرد كه به كرانه هاى شام بروند ودر صحنه حضور يابند.

        ضلع دوم مثلث امپراتورى ايران بود.

        مـى دانـيد كه خسرو ايران از شدت خشم نامه پيامبر (ص ) را پاره كرد، سفير پيامبر را با اهانت از كـاخ وكـشـور بـيـرون كرده بود وحتى به استاندار يمن نوشته بود كه پيامبر را دستگير كند ودر صورت امتناع او را بكشد.

        خسرو پرويز، اگر چه در زمان رسول خدا (ص ) درگذشت ، اما موضوع استقلال ناحيه يمن ـ كه مـدتـهـا مـسـتـعـمـره ايـران بود ـ از چشم انداز خسروان ايران دور نبود وهرگز كبر ونخوت به سياستمداران ايران اجازه نمى داد كه وجود چنين قدرتى را تحمل كنند.

        خـطر سوم ، خطر حزب منافق بود كه پيوسته به صورت ستون پنجم در ميان مسلمانان در تلاش بودند.

        تا آنجا كه قصد جان پيامبر را كرده ، مى خواستند او را در راه تبوك به مدينه ترور كنند.

        گـروهـى از آنـان با خود زمزمه مى كردند كه با مرگ رسول خدا نهضت اسلامى پايان مى گيرد وهمگى آسوده مى شوند.

        (1)پس از درگذشت پيامبر (ص )، ابوسفيان دست به ترفند شومى زد وخواست از طريق بيعت با حضرت على ـ عليه السلام ـ مسلمانان را به صورت دو جناح رو در روى هم قرار دهد واز آب گل دله ، حديد، منافق.

        امـا حضرت على ـ عليه السلام ـ كه از نيت پليد او آگاه بود دست رد برسينه او زد وبه او گفت : بـه خـدا سـوگند، تو جز ايجاد فتنه وفساد هدف ديگرى ندارى وتنها امروز نيست كه مى خواهى آتش فتنه بيفروزى ، بلكه كرارا خواسته اى شر بپا كنى .

        بدان كه مرا نيازى به تو نيست .

        (1)قـدرت تـخـريـبـى منافقان به حدى بود كه قرآن از آنها در سوره هاى آل عمران ، نساء، مائده ، انـفـال ، تـوبـه ، عنكبوت ، احزاب ، محمد(ص )، فتح ، مجا اما حضرت على ـ علله ، حديد، منافقين وحشر ياد مى كند.

        آيا با وجود چنين دشمنان نيرومندى كه در كمين اسلام نشسته بودند صحيح بود كه پيامبر اسلام بـراى جـامـعـه نـوبـنـيـاد اسلامى ، پس از خود، رهبرى دينى وسياسى و تعيين نكند؟

        محاسبات اجتماعى به روشنى معلوم مى دارد كه پيامبر (ص ) بايد با تعيين رهبر از بروز هر نوع اختلاف پس از خود جلوگيرى مى كرد وبا پديد آوردن يك خط دفاعى محكم و استوار وحدت اسلامى را بيمه مى ساخت .

        پـيـشگيرى از هرنوع حادثه ناگوار واينكه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) هرگروهى بگويد اين محاسبه اجتماعى ما را به صحت واستوارى نظر ((تنصيصى بودن مقام رهبرى پس از پيامبر)) هدايت مى كند.

        شايد به اين جهت وجهات ديگر بود كه پيامبر(ص ) از نخستين روزهاى بعثت تا واپسين دم حيات ، مكررا مسئله جانشينى را مطرح مى كرده وجانشين خود ر،هم در آغاز رسالت وهم در پايان آن ، معين كرده است .

        اينك بيان هر دو قسمت :قطع نظر از دلايل عقلى وفلسفى ومحاسبات اجتماعى كه حقانيت نظر اول را مـسـلم مى سازاين محاسبه قانيت نظر اول را مسلم مى سازند، اخبار ورواياتى كه از پيامبر (ص ) وارد شده است نظر علماى شيعه را تصديق مى كند.

        پـيـامـبـر اكـرم (ص ) در دوران رسـالت خود به طور مكرر وصى وجانشين خود را تعيين كرده ، موضوع امامت را از قلمرو انتخاب ومراجعه به آراى عمومى بيرون برده است .

        او نـه تـنـهـا در اواخر عمر جانشين خود را تعيين كرد، بلكه در آغاز رسالت ، كه هنوز جز صد نفر كسى به او نگرويده بود، وصى وجانشين خود را به مردم معرفى كرد.

        روزى كه از طرف خداوند مامور شد كه خويشاوندان نزديك خود را از عذاب الهى بترساندوآنان را پـيش از دعوت عمومى ، به پذيرش آيين توحيد بخواند در مجمعى كه چهل وپنج تن از سران بنى هاشم را در برداشت چنين گفت :نخستين كسى از شما كه مرا يارى كند برادر ووصى وجانشين من در ميان شما خواهد بود.

        هنگامى كه حضرت على ـ عليه السلام ـ از آن ميان برخاست واو را به رسالت تصديق نمود، پيامبر (ص ) رو به حاضران كرد وگفت :((اين جوان برادر ووصى وجانشين من است )).

        ايـن حـديث در ميان مفسران ومحدثان به نام ((حديث يوم الدار)) و((حديث بدء الدعوة ))اشتهار كامل دارد.

        پـيـامـبـر (ص ) نـه تـنـهـا در آغاز رسالت بلكه به مناسبتهاى مختلف ، در سفر وحضر، به ولايت وجـانـشـيـنـى حضرت على ـ عليه السلام ـ تصريح كرده است ، ولى هيچ يك آنها از نظر عظمت وصراحت وقاطعيت وعموميت به پايه (حديث غدير) نمى رسد.

        ايـنـك واقـعه غدير را به تفصيل ذكر مى كنيم : واقعه غدير خمپيامبر گرامى (ص ) در سال دهم هجرت براى انجام فريضه وتعليم مراسم حج به مكه روان به پ.

        ايـن بـار انـجام اين فريضه با آخرين سال عمر پيامبر عزيز مصادف شد و از اين جهت آن را ((حجة الوداع )) ناميدند.

        افـرادى كه به شوق همسفرى ويا آموختن مراسم حج همراه آن حضرت بودند تا صد وبيست هزار تخمين زده شده اند.

        مـراسـم حج به پايان رسيد وپيامبر اكرم (ص ) راه مدينه ر،در حالى كه گروهى انبوه او را بدرقه ميكردند وجز كسانى كه در مكه به او پيوسته بودند همگى در ركاب او بودند، در پيش گرفت .

        چون كا اين بار انوان به پهنه بى آبى به نام ((غدير خم )) رسيد كه در سه ميلى ((جحفه ))(1) قرار دارد، پيك وحى فرود آمد وبه پيامبر فرمان توقف داد.

        پيامبر نيز دستور داد كه همه از حركت باز ايستند وبازماندگان فرا رسند.

        كـاروانيان از توقف ناگهانى وبه ظاهر بى موقع پيامبر در اين منطقه بى آب ، آن هم در نيمروزى گرم كه حرارت آفتاب بسيار سوزنده وزمين تفتيده بود، در شگفت ماندند.

        مـردم بـا خودمى گفتند:فرمان بزرگى از جانب خدا رسيده است ودر اهميت فرمان همين بس كه به پيامبر ماموريت داده است كه در اين وضع نامساعد همه را از حركت باز دارد وفرمان خدا را ابلاغ كند.

        فرمان خدا به رسول گرامى طى آيه زير نازل شد:[ي ا ا يها الرسول بلغ م ا ا نزل ا ليك من ربك و ان لم تفعل فم ا بلغت رس الته و اللّه يعصمك من الناس ].

        (مائده :67) ((اى پيامبر، آنچه را از پروردگارت بر تو فرود آمده است به مردم برسان واگر نرسانى رسالت خداى را بجا نياورده اى ؛وخداوند تو را از گزند مردم حفظ مى كند)).

        دقـت در مضمون آيه ما را به نكات زير هدايت مى كند:اولا: فرمانى كه پيامبر (ص ) براى ابلاغ آن مامور شده بود آنچنان خطير وعظيم بود كه هرگاه پيامبر (بر فرض محال ) در رساندن آن ترسى بـه خـود راه مـى داد وآن را ابلاغ نمى كرد رسالت الهى خود را انجام نداده بود، بلكه با انجام اين ماموريت رسالت وى تكميل مى شد.

        به عبارت ديگر، هرگز مقصود از [م ا ا نزل ا ليك ] جموع آيات قرآن ودستورهاى اسلامى نيست .

        زيرا ناگفته پيداست كه هرگاه پيامبر (ص ) مجموع دستورهاى الهى را ابلاغ نكند رسالت خود را بلكه مقصود از آن ، ابلاغ امرخاصى است كه ابلاغ آن مكمل رسالت شمرده مى شود وتا ابلاغ نشود وظيفه خطير رسالت رنگ كمال به خود نمى گيرد.

        بـنـابـر ايـن ، بايد مورد ماموريت يكى از اصول مهم اسلامى باشد كه با ديگر اصول وفروع اسلامى پيوستگى داشته پس از يگانگى خدا رسالت پيامبر مهمترين مسئله شمرده شود.

        ثـانـيـا: از نظر محاسبات اجتماعى ، پيامبر (ص ) احتمال مى داد كه در طريق انجام اين ماموريت مـمـكـن اسـت از جـانب مربلكه مقصودن ماموريت ممكن است از جانب مردم آسيبى به او برسد وخداوند براى تقويت اراده او مى فرمايد:[و اللّه يعصمك من الناس ].

        اكنون بايد ديد از ميان احتمالاتى كه مفسران اسلامى در تعيين موضوع ماموريت داده اند كدام به مضمون آيه نزديكتر است .

        مـحدثان شيعه وهمچنين سى تن از محدثان بزرگ اهل تسنن (1) بر آنند كه آيه در غدير خم نازل شده است وطى آن خدا به پيامبر (ص ) ماموريت داده كه حضرت على ـ عليه السلام ـ را به عنوان ((مولاى مؤمنان )) معرفى كند.

        ولايـت وجـانـشـينى امام پس از پيامبر از موضوعات خطير وپر اهميتى بود كه جا داشت ابلاغ آن مكمل رسالت باشد وخوددارى از بيان آن ، مايه نقص در امر رسالت شمرده شود.

        هـمچنين جا داشت كه پيامبر گرامى ، از نظر محاسبات اجتماعى وسياسى ، به خود خوف ورعبى راه دهـد، زيرا وصايت وجانشينى شخصى مانند حضرت على ـ عليه السلام ـ كه بيش از سى وسه سال از عمر او نگذشته بود بر گروهى كه از نظر سن وسال از او به مراتب بالاتر بودند بسيار گران بود.

        (1) گذشته از اين ، خون بسيارى از بستگان همين افراد كه دور پيامبر (ص ) را گرفته بودند در صـحنه هاى نبرد به دست حضرت على ـ عليه السلام ـ ريخته شده بود وحكومت چنين فردى بر مردمى كينه توز بسيار سخت خواهدبود.

        به علاوه ، حضرت على ـ عليه السلام ـ پسر عمو وداماد پيامبر (ص ) بود وتعيين چنين فردى براى خلافت در نظر افراد كوته بين به يك نوع تعصب فاميلى حمل مى شده است .

        ولى به رغم اين زمينه هاى نامساعد، اراده حكيمانه خداوند بر اين تعلق گرفت كه پايدارى نهضت را با نصب حضرت على ـ عليه السلام ـ تضمين كند ورسالت جهانى پيامبر خويش را با تعيين رهبر وراهنماى پس از او تكميل سازد.

        اكـنـون شـرح واقـعه غدير را پى مى كيريم :آفتاب داغ نيمروز هجدهم ماه ذى الحجه بر سرزمين غدير خم به شدت مى تابيد وگروه انبوهى كه تاريخ تعداد آنها را از هفتاد هزار تا صد وبيست هزار ضـبـط كرده است در آن محل به فرمان پيامبر خدا فرود آمده بودند ودر انتظار حادثه تاريخى آن روز به سر مى بردند، در حالى كه از شدت گرما رداها را به دو نيم كرده ، نيمى بر سر ونيم ديگر را زير پا انداخته بودند.

        در آن لحظات حساس ، طنين اذان ظهر سراسر بيابان را فرا گرفت ونداى تكبير مؤذن بلند شد.

        مـردم خـود را بـراى اداى نـمـاز ظهر آماده كردند وپيامبر نماز ظهر را با آن اجتماع پرشكوه ، كه سرزمين غدير نظير آن را هرگز به خاطر نداشت ، بجا آورد وسپس به ميان جميعت آمد وبر منبر بـلندى كه از جهاز شتران ترتيب يافته بود قرار گرفت وبا صداى بلند خطبه اى به شرح زير ايراد كرد:ستايش از آن خداست .

        از او يـارى مـى خـواهـيـم وبه او ايمان داريم وبر او توكل مى كنيم واز شر نفسهاى خويش وبدى كردارهايمان به خدايى پناه مى بريم كه جز او براى گمراهان هادى وراهنمايى نيست ؛ خدايى كه هركس را هدايت كرد براى او گمراه كننده اى نيست .

        گواهى مى دهيم كه خدايى جز او نيست ومحمد بنده خدا وفرستاده اوست .

        هان اى مردم ، نزديك است كه من دعوت حق را لبيك گويم واز ميان شما بروم .

        ومن مسئولم وشما نيز مسئول هستيد.

        در بـاره مـن چـه فـكر مى كنيد؟

        ياران پيامبر گفتند:گواهى مى دهيم كه تو آيين خدا را تبليغ كـردى ونسبت به ما خيرخواهى ونصيحت كردى ودر اين راه بسيار كوشيدى خداوند به تو پاداش نيك بدهد.

 

 

    نماينده مخصوص پيامبر (ص )حضرت.

        على ـ عليه السلام ـ به فرمان خدا آيات سوره برائت و قطعنامه ويژه ريشه كن ساختن بت پرستى ر، بـه هنگام حج ، براى همه قبايل عرب برخواند وبراى اين كار، درست در جاى پيامبر (ص ) تكيه كرد.

        تـاريـخ اسلام حاكى است كه در آن روزى كه پيامبر گرامى (ص ) رسالت خود را اعلان نمود، در همان روز نيز خلافت وجانشينى حضرت على ـ عليه السلام ـ را پس از خود اعلام كرد.

 

        پـيـامـبر گرامى در طول رسالت بيست وسه ساله خود، گاهى به صورت كنايه واشاره وكرارا به تـصريح ، لياقت وشايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ را براى پيشوايى وزمامدارى امت به مردم يـاد آورى مـى كـرد وافـرادى را كه احتمال مى داد پس از درگذشت وى با حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ در افـتند واز در مخالفت با او در آيند اندرز مى داد ونصيحت مى كرد واحيانا از عذاب الهى مى ترساند.

 

        شگفت آور اينكه هنگامى كه رئيس قبيله بنى عامر به پيامبر (ص ) پيشنهاد كرد كه حاضر است از آيين او سرسختانه دفاع كند اما مشروط به اينكه زمامدارى را پس از خود به او واگذار پيامبر اكرم (ص ) در پـاسـخ او فرمود:((الا مر ا لى اللّه يضعه حيث ش اء)) (1)يعنى : اين امر در اختيار خداست وهركس را براى اين كار انتخاب كند او جانشين من خواهد بود.

        هـنـگـامـى كـه حاكم يمامه پيشنهادى مشابه پيشنهاد رئيس قبيله بنى عامر مطرح كرد، باز هم پيامبر (ص )سخت برآشفت ودست رد بر سينه او زد.

        (2) بـاوجود اين ، پيامبر گرامى در موارد متعدد وبه عبارات مختلف حضرت على ـ عليه السلام ـ را جـانـشـين خود معرفى مى كرد وازا ين راه به امت هشدار مى داد كه خدا حضرت على را براى وصايت وخلافت انتخاب كرده و او در اين كار اختيارى نداشته است .

 

        از باب نمونه مواردى را در اينجا ياد آور مى شويم :1ـ در آغاز بعثت ، هنگامى كه رسول اكرم (ص ) از طـرف خـدا مامور شد كه خويشاوندان خود را به آيين اسلام دعوت كند، در آن جلسه ، حضرت على ـ عليه السلام ـ را وصى ووزير وخليفه خويش پس از خود خواند.

 

        2ـ هـنـگامى كه پيامبر (ص ) رهسپار تبوك شد موقعيت حضرت على ـ عليه السلام ـ را نسبت به خـود بـه سـان مـوقعيت هارون نسبت به موسى ـ عليه السلام ـ بيان داشت وتصريح كرد كه همه مناصبى را كه هارون داشت ، جز نبوت ،حضرت على ـ عليه السلام ـ نيز داراست .

 

        3ـ به بريده وديگر شخصيتهاى اسلام گفت :على ـ عليه السلام ـ شايسته ترين زمامدار مردم پس از من است .

 

        4ـ در سـرزمـيـن غـديـر ودر يك اجتماع هشتاد هزار نفرى (يا بيشتر) دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را گرفت واو را به مردم معرفى كرد وتكليف مردم را در اين مورد روشن ساخت .

        علاوه بر تصريحات ياد شده ، گاهى پيامبر گرامى (ص ) بعضى كارهاى سياسى را به حضرت على ـ عـلـيـه الـسلام ـ واگذار مى كرد و از اين طريق افكار جامعه اسلامى را براى تحمل زمامدارى حضرت على آماده مى ساخت .

        از بـاب نـمونه ، جريان زيرا را بررسى مى كنيم :متجاوز از بيست سال بود كه منطق اسلام در باره شـرك ودوگـانـه پـرستى در سرزمين حجاز ودر ميان قبايل مشرك عرب انتشار يافته بود واكثر قـريـب به اتفاق آنها از نظر اسلام در باره بتان وبت پرستان آگاهى پيدا كرده بودند ومى دانستند كـه بـت پـرسـتـى چيزى جز يك تقليد باطل از نياكان نيست ومعبودهاى باطل آنان چنان ذليل وخـوارنـد كه نه تنها نمى توانند در باره ديگران كارى انجام دهند بلكه نمى توانند حتى ضررى از خود دفع كنند ويا نفعى به خود برسانند وچنين معبودهاى زبون وبيچاره در خور ستايش وخضوع نيستند.

        گـروهـى كـه بـا وجـدان بـيدار ودل روشن به سخنان رسول گرامى گوش فرا داده بودند در زندگى خود دگرگونى عميقى پديد آوردند واز بت پرستى به توحيد ويكتاپرستى گرويدند.

        خصوصا هنگامى كه پيامبر (ص ) مكه را فتح كرد وگويندگان مذهبى توانستند در محيط آزاد به تبيين وتبليغ اسلام بپردازند تعداد قابل ملاحظه اى از مردم به بت شكنى پرداختند ونداى توحيد در بيشتر نقاط حجاز طنين انداز شد.

        ولـى گروهى متعصب ونادان كه رها كردن عادات ديرينه براى آنان گران بود، گرچه پيوسته با وجـدان خود در كشمكش بودند، از عادات زشت خود دست بر نداشتند واز خرافات واوهام پيروى مى كردند.

        وقـت آن رسـيـده بود كه پيامبر گرامى (ص ) هر نوع مظاهر بت پرستى وحركت غير انسانى را با نـيـروى نـظـامـى درهـم بكوبد وبا توسل به قدرت ، بت پرستى را كه منشا عمده مفاسد اخلاقى واجـتماعى ويك نوع تجاوز به حريم انسانيت بود(وهست ) ريشه كن سازد وبيزارى خدا ورسولش را در مـنى ودر روز عيد قربان ودر آن اجتماع بزرگ كه از همه نقاط حجاز در آنجا گرد مى آيند اعلام بدارد.

        خود آن حضرت يا شخص ديگرى قسمتى از اول سوره برائت ر، كه حاكى از بيزارى خدا وپيامبر او از مـشـركـان است ، در آن اجتماع بزرگ بخواند وبا صداى رسا به بت پرستان حجاز اعلام كند كه بـايـد وضـع خـود را تـا چـهـار ماه ديگر روشن كنند، كه چنانچه به آيين توحيد بگروند در زمره مـسلمانان قرار خواهند گرفت وبه سان ديگران از مزاياى مادى ومعنوى اسلام بهره مند خواهند بود، ولى اگر بر لجاجت وعناد خود باقى بمانند، پس از چهار ماه بايد آماده نبرد شوند وبدانند كه در هرجا دستگير شوند كشته خواهند شد.

        آيات سوره برائت هنگامى نازل شد كه پيامبر (ص ) تصميم به شركت در مراسم حج نداشت .

        زيـرا در سـال پيش ، كه سال فتح مكه بود، در مراسم حج شركت كرده بود وتصميم داشت كه در سال آينده نيز كه بعدها آن را((حجة الوداع )) ناميدند در اين مراسم شركت كند.

        از اين رو ناچار بود كسى را براى ابلاغ پيامهاى الهى انتخاب كند.

        نـخـسـت ابوبكر را به حضور طلبيد وقسمتى از آغاز سوره برائت را به او آموخت واو را با چهل تن روانه مكه ساخت تا در روز عيد قربان اين آيات را براى آنان بخواند.

        ابوبكر راه مكه را در پيش گرفت كه ناگهان وحى الهى نازل شد وبه پيامبر (ص ) دستور داد كه ايـن پـيامهارا بايد خود پيامبر ويا كسى كه از اوست به مردم برساند وغير ازاين دو نفر، كسى براى اين كار صلاحيت ندارد.

        (1)اكـنون بايد ديد اين فردى كه از ديده وحى از اهل بيت پيامبر (ص ) است واين جامه بر اندام او دوخته شده است .

        كـيـسـت ؟

        چيزى نگذشت كه پيامبر اكرم (ص ) حضرت على ـ عليه السلام ـ را احضار كرد وبه او فـرمـان داد كه راه مكه را در پيش گيرد وابوبكر را در راه دريابد وآيات را از او بگيرد وبه او بگويد كه وحى الهى پيامبر را مامور ساخته است كه اين آيات را بايد يا خود پيامبر ويا فردى از اهل بيت او براى مردم بخواند واز اين جهت انجام اين كار به وى محول شده است .

        حـضـرت عـلـى ـ عـليه السلام ـ با جابر وگروهى از ياران رسول خدا (ص )، در حالى كه بر شتر مخصوص پيامبر سوار شده بود، راه مكه را در پيش گرفت وسخن آن حضرت را به ابوبكر رسانيد.

        او نيز آيات را به حضرت على ـ عليه السلام ـ تسليم كرد.

        امـيـرمؤمنان وارد مكه شد ودر روز دهم ذى الحجه بالاى جمره عقبه ، با ندايى رسا سيزده آيه از سـوره بـرائت را قـرائت كرد وقطعنامه چهار ماده اى پيامبر (ص ) را با صداى بلند به گوش تمام شركت كنندگان رسانيد.

        هـمـه مشركان فهميدند كه تنها چهار ماه مهلت دارند كه تكليف خود را با حكومت اسلام روشن كنند.

        آيـات قـرآن و قطعنامه پيامبر تاثير عجيبى در افكار مشركين داشت وهنوز چهار ماه سپرى نشده بود كه مشركان دسته دسته به آيين توحيد روى آوردند وسال دهم هجرت به لاحيت ندارد.(1.

        تـعـصـبـهـاى نارواهنگامى كه ابوبكر از عزل خود آگاه شد با ناراحتى خاصى به مدينه بازگشت وزبـان بـه گـلـه گشود وخطاب به رسول اكرم (ص ) گفت :مرا براى اين كار (ابلاغ آيات الهى وخواندن قطعنامه ) لايق وشايسته ديدى ، ولى چيزى نگذشت كه از اين مقام بركنارم كردى .

        آيـا در ايـن مـورد فـرمـانـى از خدا رسيد؟

        پيامبربا لحنى دلجويانه فرمود كه پيك الهى فرا رسيد وگـفـت كه جز من ويا كسى كه از خود من است ديگرى براى اين كار ص تعصبهاى نارواهن است ديگرى براى اين كار صلاحيت ندارد.

        (1)برخى از نويسندگان متعصب كه در تحليل فضايل حضرت على ـ عليه السلام ـ انحراف خاصى دارنـد عزل ابوبكر ونصب حضرت على ـ عليه السلام ـ را به مقام مذكور چنين توجيه كرده اند كه ابـوبـكـر مـظـهـر شـفـقت وحضرت على ـ عليه السلام ـ مظهر قدرت وشجاعت بود وابلاغ آيات وخـوانـدن قـطعنامه به شجاعت قلبى وتوانايى روحى نيازمند بود واين صفات در حضرت على ـ عليه السلام ـ بيشتر وجود داشت .

        اين توجيه ، جز يك تعصب بيجا نيست .

        زيـر،چـنـانكه گذشت ، پيامبر (ص ) علت اين عزل ونصب را به نحو ديگر تفسير كرد وگفت كه براى اين كار جز او وكسى كه از اوست صلاحيت ندارد.

        ابن كثير در تفسير خود حادثه را به طور ديگر تحليل كرده است .

        او مـى گـويـد:شيوه عرب اين بود كه هرگاه كسى مى خواست پيمانى را بشكند بايد نقض آن را خـود آن شخص يا يك نفر از بستگان او انجام دهد ودر غير اين صورت پيمان به صورت خود باقى مى ماند.

        از اين جهت حضرت على ـ عليه السلام ـ براى اين كار انتخاب شد.

        زيـرا هدف اساسى پيامبر (ص ) از اعزام حضرت على ـ عليه السلام ـ براى خواندن آيات وقطعنامه شكستن پيمانهاى بسته شده نبود تا يكى از بستگان خود را بفرستد، بلكه صريح آيه چهارم از سوره تـوبـه اين است كه به پيمان افرادى كه به مقررات آن كاملا عمل نموده اند احترام بگذارد تا مدت پيمان سپرى گردد.

        (1) بـنـابراين ، اگر نقض پيمانى نيز نسبت به پيمان شكنان در كار بوده كاملا جنبه فرعى داشته است .

        هدف اصلى اين زيرا هدف اساسى پيت .

        هدف اصلى اين بود كه بت پرستى يك امر غير قانونى ويك گناه نابخشودنى اعلام شود.

        اگر بخواهيم در اين حادثه تاريخى بى طرفانه داورى كنيم ، بايد بگوييم كه پيامبر اسلام (ص ) به امر الهى قصد داشت در دوران حيات خود دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را در مسائل سياسى وامور مربوط به حكومت اسلامى باز بگذارد تا مسلمانان آگاه شوند وعادت كنند كه پس از غروب خـورشـيـد رسالت ، در امور سياسى وحكومتى بايد به حضرت على ـ عليه السلام ـ مراجعه كنند وپس از پيامبر اسلام (ص ) براى اين امور فردى شايسته تر از حضرت على ـ عليه السلام ـ نيست .

        زيـرا آشـكـارا ديـدنـد كه يگانه كسى كه از طرف خدا براى رفع امان از مشركان مكه ، كه از شون حكومت است ، منصوب شد همان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود.

 

        نبرد خيبر وسه امتياز بزرگ.

        چگونه زبان دشمن به شرح افتخارات حضرت على ـ عليه السلام ـ گشوده شد ومجلسى كه براى بدگويى از او تشكيل شده بود به مجلس ثناخوانى وى تبديل گشت ؟

        شهادت امام مجتبى ـ عليه الـسلام ـ به معاويه فرصت داد كه در حيات خود زمينه خلافت را براى فرزندش يزيد فراهم سازد واز بـزرگـان صـحابه وياران رسول خدا كه در مكه ومدينه مى زيستند براى يزيد بيعت بگيرد، تا دست فرزند او را به عنوان خليفه اسلام وجانشين پيامبر بفشارند.

        بـه هـمـين منظور، معاويه سرزمين شام را به قصد زيارت خانه خدا ترك گفت ودر طول اقامت خود در مراكز دينى حجاز، با صحابه وياران رسول خدا ملاقاتهايى كرد.

        وقتى از طواف كعبه فارغ شد در ((دار الندوة ))، كه مركز اجتماع سران قريش در دوران جاهليت بود، قدرى استراحت كرد وبا سعد وقاص وديگر شخصيتهاى اسلامى ، كه در آن روز انديشه خلافت وجانشينى يزيد بدون جلب رضايت آنان عملى نبود، به گفتگو پرداخت .

        وى بر روى تختى كه براى او در دار الندوه گذارده بودند نشست وسعد وقاص را نيز در كنار خود نشاند.

        او محيط جلسه را مناسب ديد كه از امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ بدگويى كند وبه او ناسزا بگويد.

        ايـن كـار، آن هـم در كـنـار خـانه خدا ودر حضور صحابه پيامبر كه از سوابق درخشان وجانبازى وفـداكـاريـهـاى امـام ـ عليه السلام ـ آگاهى كاملى داشتند، كار آسانى نبود، زيرا مى دانستند تا چندى پيش محيط كعبه وداخل وخارج آن مملو از معبودهاى باطل بود كه همه به وسيله حضرت عـلـى ـ عـلـيه السلام ـ سرنگون شدند واو به فرمان پيامبر (ص ) گام بر شانه هاى مباركش نهاد وبـتـهـايـى را كـه خـود مـعاويه وپدران وى ساليان دراز آنها را عبادت مى كردند از اوج عزت به حضيض ذلت افكند وهمه را در هم شكست .

        (1) اكـنون معاويه مى خواست ، با تظاهر به توحيد ويگانه پرستى ، از بزرگترين جانباز راه توحيد، كه در پرتو فداكاريهاى او درخت توحيددر دلها ريشه دوانيد وشاخ وبرگ بر آورد، انتقاد كند وبه او ناسزا بگويد.

        سـعد وقاص در باطن از دشمنان امام ـ عليه السلام ـ بود وبه مقامات معنوى وافتخارات بارز امام رشك مى ورزيد.

        روزى كه عثمان به وسيله مهاجمان مصرى كشته شد همه مردم با كمال ميل ورغبت اميرمؤمنان را بـراى خـلافـت وزعـامـت انـتـخاب كردند، جز چند نفر انگشت شمار كه از بيعت با وى امتناع ورزيدند وسعد وقاص از جمله آنان بود.

        هـنـگـامـى كه عمار او را به بيعت با حضرت على ـ عليه السلام ـ دعوت كرد سخنى زننده به وى گفت .

        عمار جريان را به عرض امام ـ عليه السلام ـ رسانيد.

        حضرت فرمود:حسادت اورا از بيعت وهمكارى با ما بازداشته است .

        تـظـاهـر سـعد به مخالفت با امام ـ عليه السلام ـ به حدى بود كه روزى كه خليفه دوم به تشكيل شوراى خلافت فرمان داد واعضاى شش نفرى شورا را خود تعيين كرد وسعد وقاص وعبد الرحمان بـن عـوف پسر عموى سعد وشوهر خواهر عثمان را از اعضاى شورا قرار داد، افراد خارج از شورا با بـيـنـش خـاصى گفتند كه عمر با تشكيل شورايى كه برخى از اعضاى آن را سعد وعبد الرحمان تـشـكيل مى دهند مى خواهد براى بار سوم دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را از خلافت كوتاه سازد.

        ونتيجه همان شد كه پيش بينى شده بود.

        سـعـد، بـه رغـم سابقه عداوت ومخالفتهاى خود با امام ـ عليه السلام ، هنگامى كه مشاهده كرد مـعـاويـه به على ـ عليه السلام ـ ناسزا مى گويد به خود پيچيد ورو به معاويه كرد وگفت :مرا بر روى تخت خود نشانيده اى ودر حضور من به على ناسزا مى گويى ؟

        به خدا سوگند هرگاه يكى از آن سـه فـضيلت بزرگى كه على داشت من داشتم بهتر از آن بود كه آنچه آفتاب بر آن مى تابد مال من باشد:1ـ روزى كه پيامبر (ص ) او را در مدينه جانشين خود قرار داد وخود به جنگ تبوك رفت به على چنين فرمود:((موقعيت تو نسبت به من ، همان موقعيت هارون است نسبت به موسى ، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست )).

        2ـ روزى كـه قـرار شـد پـيامبر با سران ((نجران )) به مباهله بپردازد، دست على وفاطمه وحسن وحسين را گرفت وگفت :((پروردگارا! اينان اهل بيت من هستند)).

        3ـ روزى كـه مـسـلـمـانـان قسمتهاى مهمى از دژهاى يهودان خيبر را فتح كرده بودند ولى دژ ((قـمـوص ))، كـه بزرگترين دژ ومركز دلاوران آنها بود، هشت روز در محاصره سپاه اسلام بود ومجاهدان اسلام قدرت فتح وگشودن آن را نداشتند.

        سـردرد شـديـد رسـول خدا مانع از آن شده بود كه شخصا در صحنه نبرد حاضر شود وفرماندهى سپاه را بر عهده بگيرد وهر روز پرچم را به دست يكى از سران سپاه اسلام مى داد وهمه آنان بدون نتيجه باز مى گشتند.

        روزى پـرچم را به دست ابوبكر داد و روز بعد آن را به عمر سپرد ولى هر دو، بى آنكه كارى صورت دهند به حضور رسول خدا بازگشتند.

        ادامه اين وضع براى رسول خدا گران ودشوار بود.

        لـذا فـرمود:فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه هرگز از نبرد نمى گريزد وپشت به دشمن نمى كند.

        او كسى است كه خداو رسول خدا او را دوست دارند وخداوند اين دژ را به دست او مى گشايد.

        هـنـگامى كه سخن پيامبر (ص ) را براى حضرت على ـ عليه السلام ـ نقل كردند، او رو به درگاه الهى كرد وگفت :((اللّه م لا معطي لم ا منعت و لا م انع لم ا ا عطيت )).

        يـعـنـى پـروردگارا! آنچه را كه تو عطا كنى بازگيرنده اى براى آن نيست وآنچه را كه تو ندهى دهنده اى براى او نخواهد بود.

        [سعد ادامه داد:] هنگامى كه آفتاب طلوع كرد ياران رسول خدا دور خيمه او را گرفتند تا ببينند اين افتخار نصيب كدام يك از ياران او مى شود.

        وقتى پيامبر (ص ) از خيمه بيرون آمد گردنها به سوى او كشيده شد ومن در برابر پيامبر ايستادم شايد اين افتخار از آن من گردد وشيخين بيش از همه آرزو مى كردند كه اين افتخار نصيب آنان شود.

        نـاگـهـان پـيـامبر فرمود: على كجاست ؟

        به حضرتش عرض شد كه وى به درد چشم دچار شده واستراحت مى كند.

        سلمة بن اكوع به فرمان پيامبر به خيمه حضرت على رفت .

        آنـگاه پيامبر زره خود را به حضرت على پوشانيد وذوالفقار را بر كمر او بست وپرچم را به دست او داد ويـاد آور شد كه پيش از جنگ آنان را به آيين اسلام دعوت كن واگر نپذيرفتند به آنان برسان كـه مـى توانند زير لواى اسلام وبا پرداخت جزيه وخلع سلاح ، آزادانه زندگى كنند وبر آيين خود باقى بمانند واگر هيچ كدام را نپذيرفتند راه نبرد را در پيش گير؛ وبدا پيامبر در حق وى دعا در پيش گير؛ وبدان كه هرگاه خداون آنامبر در حق وى دعا در پيش گير؛ وبدان كه هرگاه خداوند فـردى را بـه وسيله تو راهنمايى كند بهتر از آن است كه شتران سرخ موى مال تو باشد وآنها را در راه خدا صرف كنى .

        (1)سـعـد وقاص پس از آنكه قسمت فشرده اى از اين جريان ر، كه به طور گسترده آورديم ، نقل كرد مجلس معاويه را به عنوان اعتراض ترك گفت .

        پـيـروزى درخـشـان اسلام در خيبراين بار نيز مسلمانان در پرتو فداكارى اميرمؤمنان به پيروزى چشمگيرى دست يافتند واز اين جهت امام ـ عليه السلام ـ را فاتح خيبر مى نامند.

        وقتى با گروهى از سربازان كه پشت سر وى گام بر مى داشتند به نزديكى دژ رسيد، پرچم اسلام را بر زمين نصب كرد.

        در اين هنگام دلاوران دژ همگى بيرون ريختند.

        حارث برادر مرحب ، نعره زنان به سوى حضرت على شتافت .

        نعره او آنچنان بود كه سربازانى كه پشت سر حضرت على ـ عليه السلام ـ قرار داشتند بى اختيار به عـقـب رفـتند وحارث به مانند شيرى خشمگين بر حضرت على تاخت ، ولى لحظاتى نگذشت كه جسد بى جان او بر خاك افتاد.

        مـرگ بـرادر، مـرحب را سخت متاثر ساخت وبراى گرفتن انتقام ، در حالى كه غرق در سلاح بود وزرهى فولادين بر تن وكلاهى از سنگ بر سر داشت وكلاه خود را روى آن قرار داده بود به ميدان حضرت على ـ عليه السلام ـ آمد.

        هر دو قهرمان شروع به رجز خوانى كردند.

        ضربات شمشير ونيزه هاى دو قهرمان اسلام ويهود وحشت عجيبى در دل ناظران افكنده بود.

        ناگهان شمشير برنده وكوبنده قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد واو را به خاك افكند.

        دلاوران يـهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند پا به فرار گذاشتند وگروهى كه قصد مقاومت داشتند با حضرت على ـ عليه السلام ـ تن به تن جنگ كردند وهمگى با ذلت تمام جان سپردند.

        نوبت آن رسيد كه امام ـ عليه السلام ـ وارد دژ شود.

        بـسـته شدن در مانع از ورود امام وسربازان او شد، ولى امام ـ عليه السلام ـ با قدرت الهى دروازه خيبر را از جا كند وراه را براى ورود سربازان هموار ساخت وبه اين طريق آخرين لانه فساد وكانون خـطر را درهم كوبيد ومسلمانان را از شر اين عناصر پليد وخطرناك ، كه پيوسته دشمنى با اسلام ومسلمانان را به دل داشتند(ودارند)، آسوده ساخت .

        (1)نـسبت اميرالمؤمنين با رسول اكرم (ص )اكنون كه در باره يكى از سه فضيلتى كه سعد وقاص در حـضور معاويه براى اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ ياد آورى كرد سخن گفتيم ، شايسته است كه در باره آن دو فضيلت ديگر نيز به طور فشرده سخن بگوييم .

        يكى از افتخارات امام ـ عليه السلام ـ اين است كه در تمام نبردها ملازم پيامبر(ص ) وپرچمدار وى بود، جز در غزوه تبوك كه به فرمان پيامبر در مدينه باقى ماند.

        زيـرا پـيـامبر به خوبى آگاه بود كه منافقان تصميم گرفته اند پس از خروج آن حضرت از مدينه شورش كنند.

        از ايـن رو، به حضرت على ـ عليه السلام ـ فرمود: تو سرپرست اهل بيت وخويشاوندان من وگروه مهاجر هستى وبراى اين كار جز من وتو كسى شايستگى ندارد.

        اقامت امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ نقشه منافقان را نقش بر آب كرد.

        لذا به فكر افتادند نقشه ديگرى طرح كنند تا حضرت على ـ عليه السلام ـ نيز مدينه را ترك گويد.

        از ايـن رو شـايع كردند كه روابط پيامبر وحضرت على به تيرگى گراييده است وحضرت على به جهت دورى راه وشدت گرما از جهاد در راه خدا سر باز زده است .

        هنوز پيامبر (ص ) چندان از مدينه دور نشده بود كه اين شايعه در مدينه انتشار يافت .

        امام ـ عليه السلام ـ براى پاسخ به تهمت آنان به حضور پيامبر (ص ) رسيد وجريان را با آن حضرت در ميان نهاد.

        پيامبر (ص ) با ذكر جمله تاريخى خود ـ كه سعد وقاص آرزو داشت اى كاش در باره او گفته مى شد ـ آن حضرت را تسلى داد وفرمود:((ا م ا ترضى ا ن تكون مني بمنزلة ه ارون من موسى ا لا ا نه لا نبي بعدي ؟

        ))آيا راضى نيستى كه نسبت به من ، همچون هارون نسبت به موسى باشى ؟

        جز اينكه پس از من پيامبرى نيست .

        (1)ايـن حـديث كه در اصطلاح دانشمندان به آن ((حديث المنزله )) مى گويند تمام مناصبى كه هـارون داشـت بـراى حضرت على ـ عليه السلام ـ ثابت كرده جز نبوت كه باب آن براى ابد بسته شده است .

        اين حديث از احاديث متواتر اسلامى است كه محدثان وسيره نويسان در كتابهاى خود آورده اند.

        فضيلت سومى كه سعد وقاص از آن ياد كرد مساله مباهله پيامبر (ص ) با مسيحيان نجران بود.

        آنـان پـس از مـذاكـره با پيامبر در باره عقايد باطل مسيحيت حاضر به پذيرش اسلام نشدند، ولى آمادگى خود را براى مباهله اعلام كردند.

        وقت مباهله فرا رسيد.

        پيامبر ازميان بستگان خود فقط چهار نفر را انتخاب كرد تا در اين حادثه تاريخى شركت كنند واين چهار تن جز حضرت على ودخترش فاطمه وحسن وحسين ـ عليهم السلام ـ نبودند.

        زيـرا در مـيـان تمام مسلمانان نفوسى پاكتر وايمانى استوارتر از نفوس وايمان اين چهار تن وجود نداشت .

        پـيـامبر (ص ) فاصله منزل ومحلى را كه بنا بود مراسم مباهله در آنجا انجام بگيرد با وضع خاصى طى كرد.

        او در حـالى كه حضرت حسين ـ عليه السلام ـ را در آغوش داشت ودست حسن ـ عليه السلام ـ را در دسـت گرفته بود وفاطمه ـ عليها السلام ـ وحضرت على ـ عليه السلام ـ پشت سر آن حضرت حركت مى كردند قدم به محل مباهله نهاد وپيش از ورود به محوطه به همراهان خود گفت :من هر موقع دعا كردم شما دعاى مرا با گفتن آمين بدرقه كنيد.

        چهره هاى نورانى پيامبر (ص ) وچهار تن ديگر كه سه تن ايشان شاخه هاى شجره وجود مقدس او بـودنـد چـنـان ولوله اى در مسيحيان نجران افكند كه اسقف اعظم آنان گفت :((چهره هايى را مـشاهده مى كنم كه اگر براى مباهله رو به درگاه الهى كنند اين بيابان به جهنمى سوزان بدل مى شود ودامنه عذاب به سرزمين نجران نيز كشيده خواهد شد.

        از اين رو، از مباهله منصرف شدند وحاضر به پرداخت جزيه شدند.

        عـايشه مى گويد:پيامبر (ص ) در روز مباهله چهار تن همراهان خود را زير عباى سياه خود وارد كرد واين آيه را تلاوت نمود:[ا نم ا يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس ا هل البيت و يطهركم تطهيرا].

        زمـخشرى مى گويد:سرگذشت مباهله ومفاد اين آيه بزرگترين گواه بر فضيلت اصحاب كساء است وسندى زنده بر حقانيت آيين اسلام به شمار مى رود.

        (1).

        فصل هشتم .

 

 

فداكارى امير المؤمنين در جنگ احد

        روحيه قريش بر اثر شكست در جنك بدر سخت افسرده بود.

        بـراى جـبـران ايـن شكست مادى ومعنوى وبه قصد گرفتن انتقام كشتگان خود، بر آن شد كه با ارتشى مجهز ومتشكل از دلاوران ورزيده اكثر قبايل عرب به سوى مدينه حركت كنند.

        از اين رو عمرو عاص وچند نفر ديگر مامور شدند كه قبايل كنانه وثقيف را با خود همراه سازند واز آنان براى جنگ با مسلمانان كمك بگيرند.

        آنان توانستند سه هزار مرد جنگى براى مقابله با مسلمانان فراهم آورند.

        دسـتـگـاه اطلاعاتى اسلام ، پيامبر را از تصميم قريش وحركت آنان براى جنگ با مسلمانان آگاه ساخت .

        رسـول اكـرم (ص ) براى مقابله با دشمن شوراى نظامى تشكيل داد واكثريت اعضا نظر دادند كه ارتش اسلام از مدينه خارج شود ودر بيرون شهر با دشمن بجنگد.

        پـيـامـبـر پس از اداى نماز جمعه با لشكرى بالغ بر هزار نفر مدينه را به قصد دامنه كوه احد ترك گفت .

        صف آرايى دو لشكر در بامداد روز هفتم شوال سال سوم هجرت آغاز شد.

        ارتش اسلام مكانى را اردوگاه خود قرار داد كه از پشت به يك مانع وحافظ طبيعى يعنى كوه احد محدود مى شد.

        ولـى در وسـط كوه بريدگى خاصى بودكه احتمال مى رفت دشمن ، كوه را دور زند واز وسط آن بريدگى در پشت اردوگاه مسلمانان ظاهر شود.

        پـيـامـبر براى رفع اين خطر عبد اللّه جبير را با پنجاه تير انداز بر روى تپه اى امستقر ساخت كه از نفوذ دشمن از اين راه جلوگيرى كنند وفرمان داد كه هيچگاه از اين نقطه دور نشوند، حتى اگر مسلمانان پيروز شوند ودشمن پا به فرار بگذارد.

        پيامبر (ص ) پرچم را به دست مصعب داد زيرا وى از قبيله بنى عبد الدار بود وپرجمدار قريش نيز از اين قبيله بود.

        جنگ آغاز شد، وبراثر دلاوريهاى مسلمانان ارتش قريش با دادن تلفات زياد پا به فرار گذارد.

        تيراندازان بالاى تپه ، تصور كردند كه ديگر به استقرار آنان بر روى تپه نيازى نيست .

        ازاين رو، برخلاف دستور پيامبر (ص )، براى جمع آورى غنايم مقر نگهبانى را ترك كردند.

        خالد بن وليد كه جنگاورى شجاع بود از آغاز نبرد مى دانست كه دهانه اين تپه كليد پيروزى است .

        چـنـد بـار خـواسته بود كه از آنجا به پشت جبهه اسلام نفود كند ولى با تيراندازى نگهبانان روبرو شده ، به عقب بازگشته بود.

        ايـن بـار كـه خالد مقر نگهبانى را خلوت ديد با يك حمله توام با غافلگيرى ، در پشت سر مسلمانان ظاهر شد ومسلمانان غير مسلح وغفلت زده را از پشت سر مورد حمله قرار داد.

        هرج ومرج عجيبى در ميان مسلمانان پديد آمد وارتش فرارى قريش ، از اين راه مجددا وارد ميدان نبرد شد.

        در ايـن مـيـان مصعب بن عمير پرچمدار اسلام به وسيله يكى از سربازان دشمن كشته شد وچون صـورت مصعب پوشيده بود قاتل او خيال كرد كه وى پيامبر اسلام است ، لذا فرياد كشيد:((ا لا قد قتل محمد)).

        ( هان اى مردم ، آگاه باشيد كه محمد كشته شد).

        خـبر مرگ پيامبر در ميان مسلمانان انتشار يافت واكثريت قريب به اتفاق آنان پا به فرار گذاردند، به طورى كه در ميان ميدان جز چند نفر انگشت شمار باقى نماندند.

        ابـن هـشـام ، سـيـره نويس بزرگ اسلام ، چنين مى نويسد:انس بن نضر عموى انس بن مالك مى گـويـد:مـوقـعـى كـه ارتـش اسلام تحت فشار قرار گرفت وخبر مرگ پيامبر منتشر شد، بيشتر مسلمانان به فكر نجات جان خود افتادند وهر كس به گوشه اى پناه برد.

        وى مى گويد: ديدم كه دسته اى از مهاجر وانصار، كه در بين آنان عمر خطاب وطلحه وعبيد اللّه بودند، در گوشه اى نشسته اند ودر فكر نجات خود هستند.

        مـن بـا لـحن اعتراض آميزى به آنان گفتم : چرا اينجا نشسته ايد؟

        در جواب گفتند:پيامبر كشته شده است وديگر نبرد فايده ندارد.

        من به آنها گفتم : اگر پيامبر كشته شده ديگر زندگى سودى ندارد؛ برخيزيد ودر آن راهى كه او كشته شد شما هم شهيد شويد؛ واگر محمد كشته شد خداى او زنده است .

        وى مـى افـزايـد كه :من ديدم سخنانم در آنها تاثير ندارد؛ خوددست به سلاح بردم ومشغول نبرد شدم .

        (1)ابن هشام مى گويد:انس در اين نبرد هفتاد زخم برداشت ونعش او را جز خواهر او كسى ديگر نشناخت .

        گـروهى از مسلمانان به قدرى افسرده بودند كه براى نجات خود نقشه مى كشيدندكه چگونه به عـبـد اللّه بن ابى منافق متوسل شوند تا از ابوسفيان براى آنها امان بگيرد! گروهى نيز به كوه پناه بردند.

        ك.

        كـتـاب مغازى واقدى را نزد دانشمند بزرگ محمد بن معد علوى درس مى گرفت ومن نيز يك روز در آن مجلس درس شركت كردم .

        هـنگامى كه مطلب به اينجا رسيد كه محمد بن مسلمة ، كه صريحا نقل مى كند كه در روز احد با چشمهاى خود ديده است كه مسلمانان از كوه بالا مى رفتند وپيامبر آنان را به نامهايشان صدا مى زد ومى فرمود:((ا لي يا فلان ، ا لي يا فلان ( به سوى من بيا اى فلان ) ولى هيچ كس به نداى رسول خدا جواب مثبت ن ق .

        كـتاكتاب مغازى واقدى نمى داد، استاد به من گفت كه منظور از فلان همان كسانى هستند كه پـس از پـيامبر مقام ومنصب به دست آوردند وراوى ، از ترس ، از تصريح به نامهاى آنان خوددارى كرده است وصريحا نخواسته است اسم آنان را بياورد.

        (3)فداكارى نشانه ايمان به هدفجانبازى وفداكارى نشانه ايمان به هدف است وپيوسته مى توان با ميزان فداكارى اندازه ايمان واعتقاد انسان را به هدف تعيين كرد.

        درحـقـيـقـت عاليترين محك وصحيحترين مقياس براى شناسايى ميزان اعتقاد يك فرد، ميزان گذشت او در راه هدف است .

        قرآن اين حقيقت را در يكى از آيات خود به اين صورت بيان كرده است .

        [ا نما المؤمنون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لم يرت ابوا و ج اهدوا با موالهم و ا نفسهم في سبيل اللّه ا ول ئك هم الصادقون ].

        (حجرات :15)افراد با ايمان كسانى هستند كه به خدا ورسول او ايمان آوردند ودر ايمان خود شك وترديد نداشتند ودر راه خدا با اموال وجانهاى خود جهاد كردند.

        حقا كه آنان در ادعاى خود راستگويانند.

        جـنـگ احد بهترين محك براى شناختن مؤمن از غير مؤمن وعاليترين مقياس براى تعيين ميزان ايمان بسيارى از مدعيان ايمان بود.

        فـرار گـروهى ازمسلمانان در اين جنگ چنان تاثر انگيز بود كه زنان مسلمان ، كه در پى فرزندان خـود بـه صـحنه جنگ آمده بودند وگاهى مجروحان را پرستارى مى كردند وتشنگان را آب مى دادند، مجبور شدند كه از وجود پيامبر (ص ) دفاع كنند.

        هـنـگامى كه زنى به نام نسيبه فرار مدعيان ايمان را مشاهده كرد شمشيرى به دست گرفت واز رسول خدا (ص ) دفاع كرد.

        وقتى پيامبر جانبازى اين زن را در برابر فرار ديگران مشاهده كرد جمله تاريخى خود را در باره اين زن فـداكـار بـيان كرد وفرمود:((مق ام نسية بنت كعب خير من مقام فلان و فلان ))( مقام نسيبه دخـتـر كـعـب از مقام فلان وفلان بالاتر است ) ابن ابى الحديد مى گويد: راوى به پيامبر خيانت كرده ، نام افرادى را كه پيامبر صريحا فرموده ، نياورده است .

        (1)در برابر اين افراد، تاريخ به ايثار افسرى اعتراف مى كند كه در تمام تاريخ اسلام نمونه فداكارى است وپيروزى مجدد مسلمانان در نبرد احد معلول جانبازى اوست .

        اين افسر ارشد، اين فداكار واقعى ، مولاى متقيان وامير مؤمنان ، على ـ عليه السلام ـ است .

        عـلـت فـرار قريش در آغاز نبرد اين بود كه پرچمداران نه گانه آنان يكى پس از ديگرى به وسيله حـضرت على ـ عليه السلام ـ از پاى در آمدند وبالنتيجه رعب شديدى در دل قريش افتاد كه تاب وتوقف واستقامت را از آنان سلب نمود.

        (1)شرح فداكارى امام نويسندگان معاصر مصرى كه وقايع اسلام را تحليل كرده اند حق حضرت عـلـى ـ عـلـيه السلام ـ را چنانكه شايسته مقام اوست ويا لااقل به نحوى كه در تواريخ ضبط شده است ادا نكرده اند وفداكارى امير مؤمنان را در رديف ديگران قرار داده اند.

        ازايـن رو لازم مـى دانيم اجمالى از فداكاريهاى آن حضرت را از منابع خودشان در اينجا منعكس سازيم .

        1ـ ابـن اثير در تاريخ خود (2) مى نويسد:پيامبر (ص ) از هر طرف مورد هجوم دسته هايى از لشكر قريش قرار گرفت .

        هـر دسـته اى كه به آن حضرت حمله مى آوردند حضرت على ـ عليه السلام ـ به فرمان پيامبر به آنها حمله مى برد وبا كشتن بعضى از آنها موجبات تفرقشان را فراهم مى كرد واين جريان چند بار در احد تكرار شد.

        بـه پـاس ايـن فـداكارى ، امين وحى نازل شد وايثار حضرت على را نزد پيامبر ستود وگفت : اين نهايت فداكارى است كه او از خود نشان مى دهد.

        رسـول خـدا امـيـن وحى را تصديق كرد وگفت :((من از على واو از من است )) سپس ندايى در ميدان شنيده شد كه مضمون آن چنين بود:((لا سيف ا لا ذوالفقار، ولا فتى ا لا علي)).

        شمشيرى چون ذوالفقار وجوانمردى همچون على نيست .

        ابـن ابى الحديد جريان را تا حدى مشروحتر نقل كرده ، مى گويد:دسته اى كه براى كشتن پيامبر (ص ) هجوم مى آوردند پنجاه نفر بودند وعلى ـ عليه السلام ـ در حالى كه پياده بود آنها را متفرق مى ساخت .

        سـپـس جـريان نزول جبرئيل را نقل كرده ، مى گويد:علاوه بر اين مطلب كه از نظر تاريخ مسلم اسـت ، مـن در بـرخـى از نسخه هاى كتاب ((غزوات )) محمد بن اسحاق جريان آمدن جبرئيل را ديده ام .

        حتى روزى از استاد خود عبد الوهاب سكينه از صحت آن پرسيدم .

        وى گفت صحيح است .

 

  

 

دو فضيلت بزرگ

اگر در هـر مـسـئلـه اى از مـسائل اجتماعى ترديد كنيم ويا براى اثبات آن به آزمايش وبرهان وگواه نـيازمند باشيم ، در باره لزوم اتحاد وهمبستگى اجتماعى ومنافع سرشار آن ترديد به خود راه نمى دهيم وهرگز كسى را پيدا نمى كنيم كه بگويد پراكندگى ودو دستگى خوب ومفيد است واتحاد واتفاق بد وزيانمند.
زيرا كمترين سودى كه از اتفاق عايد جامعه مى شود پيوستن نيروهاى كوچك وپراكنده به يكديگر اسـت كـه در سـايـه آن نـيـروى عظيمى پديد مى آيد كه مى تواند مبدا تحولاتى بزرگ در شئون مختلف جامعه شود.
آبهايى كه در پشت سدهاى بزرگ به صورت درياچه جلوه مى كند از پيوستن رودهاى كوچكى به وجود آمده است كه به تنهايى نه قدرت توليد برق دارند ونه چندان به درد كشاورزى مى خورند.
اما از اجتماع اين رودهاى كوچك در يك محل درياچه اى حاصل مى شود كه قدرت توليد هزاران كيلو وات برق را دارد وبا آب آن هزاران هكتار زمين را مى توان زير كشت برد.
غـرض زانـجمن واجتماع جمع قواستزقطره هيچ نيايد ولى چو دريا گشتزقطره ، ماهى پيدا نمى شـود هـرگـززگـندمى نتوان پخت نان وقوت نمودزفرد فرد محال است كارهاى بزرگبلى چو مـورچگان را وفاق دست دهدچرا كه قطره چو شد متصل به هم درياستهر آنچه نفع تصور كنى در آن آنـجـا اسـتـمـحـيـط گـشت ، از آن نهنگ خواهد خاستچو گشت خرمن وخروار وقت برگ ونـواستولى ز جمع توان خواست هرچه خواهى خواستبه قول شيخ ، هژبر ژيان اسير وفناستنه تنها بايد از نيروهاى مادى در پيشبرد اهداف كمك خواست بلكه بايد از قدرت فكرى ومعنوى افراد در رفع مشكلات اجتماعى وبرنامه ريزيهاى صحيح استمداد جست واز طريق مشاوره وتبادل نظر راه وچاه را روشن ساخت وبر كوههايى از مشكلات فايق آمد.
از ايـن جـهت ، در برنامه هاى اصيل وارزنده آيين اسلام ، اهميت موضوع مذاكره ومشاوره در امور اجـتماعى به خوبى به چشم مى خورد وقرآن كريم كسانى را حقجو وواقع بين معرفى مى كند كه اساس كارهاى آنان را مشاوره وتبادل نظر تشكيل دهد:[و الذين استج ابوا لربهم و ا ق اموا الصلا ة و ا مرهم شورى بينهم و مم ا رزقن اهم ينفقون ].
(
شورى :38)كسانى كه به نداى پروردگار خود پاسخ گفتند ونماز را برپا مى دارند وامور خود را با مشورت در ميان خويش انجام مى دهند واز آنچه كه روزى آنان كرده ايم انفاق مى كنند.
اتحاد وپيوند برادرياخوت اسلامى از اصول اجتماعى آيين اسلام است .
پيامبر اسلام (ص ) به صورتهاى مختلف در جهت استوار ساختن اين پيوند كوشيده است .
پس از ورود مهاجران به مدينه ، براى نخستين بار، پيوند برادرى ميان دو تيره از انصار، يعنى اوس وخزرج ، به دست پيامبر (ص ) گره خورد.
ايـن دو قـبيله ، كه بوميان مدينه بودند وساليان درازى با يكديگر نبرد داشتند، در پرتو كوششهاى رسول اكرم با يكديگر برادر شدند وتصميم گرفتند كه گذشته ها را فراموش كنند.
هدف از عقد اين پيوند آن بود كه اوس وخزرج ، كه دو ستون عمده ارتش اسلام را در برابر مشركان تـشـكيل مى دادند، كشت وكشتار وظلم وتعدى به يكديگر را به فراموشى بسپارند وصلح وصفا را جايگزين عداوتهاى ديرينه كنند.
بـراى بـار دوم ، پيامبر گرامى (ص ) دستور داد كه ياران او، اعم از مهاجر وانصار، با يكديگر برادر شوند وهر كدام براى خود برادرى بگيرد.
چه بسا دو مهاجر با يكديگر ويا يكى از مهاجران با يكى از انصار عقد اخوت بستند ودست يكديگر را به عنوان برادرى فشردند واز اين طريق يك نوع قدرت سياسى معنوى بر سرآنان سايه افكند.
مـورخـان ومـحدثان اسلامى مى نويسند:روزى پيامبر اكرم (ص ) برخاست وخطاب به ياران خود فرمود:((تخوا في اللّه ا خوين ا خوين )).
يعنى در راه خدا دو تا دو تا با هم برادر شويد.
تاريخ در اين مورد از افرادى نام مى برد كه به فرمان پيامبر (ص ) در آن روز با يكديگر پيوند اخوت برقرار كردند.
مـثـلا ابـوبـكر باعمر، عثمان با عبد الرحمان بن عوف ، طلحه با زبير، ا بى بن كعب با ابن مسعود، عـمـار بـا ابو حذيفه ، سلمان با ابو الدرداء و پيوند برادرى بستند واخوت اين افراد به تصويب پيامبر رسيد.
ايـن پـيـونـد برادرى كه در ميان افراد معدودى صورت گرفت ، غير آن اخوت همگانى وبرادرى اسلامى است كه قرآن مجيد آن را در مقياس جهان اسلام اعلام كرده است وهمه مؤمنان را برادر يكديگر خوانده است .

 

     فداكارى بى نظيراعمال .

ورفتار هر فرد، زاييده طرز تفكر وعقيده او است .
جانبازى وفداكارى از نشانه هاى افراد با ايمان است .
اگـر ايمان انسان به چيزى به حدى برسد كه آن را بالاتر از جان ومال خود بداند، قطعا در راه آن سر از پا نمى شناسد وهستى وتمام شؤون خويش را فداى آن مى سازد.
قرآن مجيد اين حقيقت را در آيه زير منعكس كرده است :[ا نما المؤمنون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لم يرت ابوا و ج اهدوا با موالهم و ا نفسهم في سبيل اللّه ا ول ئك هم الصادقون ].
(
حـجـرات :15)((مـؤمـنان كسانى هست كه به خدا وپيامبر او ايمان آوردند ودر آن هرگز ترديد نكردند وبا مال وجان خود در راه خدا كوشيدند؛ آنان به راستى در ايمان خود صادقند.

 جلوگيرى از گسترش فضايل حضرت على (عليه السلام):

تـاريخ بشريت كمتر شخصيتى را چون حضرت على ـ عليه السلام ـ سراغ دارد كه دوست ودشمن دسـت به دست هم دهند تا فضايل برجسته وصفات عالى او را مخفى ومكتوم سازند ومع الوصف ، نقل مكارم وذكر مناقب او عالم را پر كند.

    دشـمـن كـيـنه وعداوت او را به دل گرفت واز روى بدخواهى در اخفاى مقامات ومراتب بلند او كـوشـيده ، ودوست كه از صميم دل به او مهر مى ورزيد، از ترس آزار واعدام ، چاره اى نداشت جز آنكه لب فرو بندد، وبه مودت ومحبت او تظاهر نكند وسخنى در باره وى بر زبان نياورد.

    تلاشهاى ناجوانمردانه خاندان اموى در محو آثار وفضايل خاندان علوى فراموش ناشدنى است .

    كـافـى بـود كـسى به دوستى حضرت على ـ عليه السلام ـ متهم شود ودو نفر از همان قماش كه پـيـرامـون دستگاه حكومت ننگين وقت گرد آمده بودند به اين دوستى گواهى دهند؛ آن گاه ، فورا نام او از fehrest page كارمندان دولت حذف مى شد وحقوق او را از بيت المال قطع مى كردند.

    مـعاويه در يكى از بخشنامه هاى خود به استانداران وفرمانداران چنين خطاب كرد وگفت :اگر ثـابـت شد كه فردى دوستدار على وخاندان اوست نام او را از fehrest page كارمندان دولت محو كنيد وحقوق او را قطع و از همه مزايا محرومش سازيد.

    (1)در بـخشنامه ديگرى گام فراتر نهاد وبه طور مؤكد دستور داد كه گوش وبينى افرادى را كه به دوستى خاندان على تظاهر مى كنند ببرند وخانه هاى آنان را ويران كنند.

    (1)در نتيجه اين فرمان ، بر ملت عراق وبه ويژه كوفيان آنچنان فشارى آمد كه احدى از شيعيان از ترس ماموران مخفى معاويه نمى توانست راز خود ر، حتى به دوستانش ، ابراز كند مگر اينكه قبلا سوگندش مى داد كه راز او را فاش نسازد.

    (2)اسـكافى در كتاب ((نقض عثمانيه )) مى نويسد:دولتهاى اموى وعباسى نسبت به فضايل على حـسـاسـيـت خـاصى داشتند وبراى جلوگيرى از انتشار مناقب وى فقيهان ومحدثان وقضات را احضار مى كردند وفرمان مى دادند كه هرگز نبايد در باره مناقب على سخنى نقل كنند.

    از اين جهت ، گروهى از محدثان ناچار بودند كه مناقب امام را به كنايه نقل كنند وبگويند:مردى از قريش چنين كرد!(3)معاويه براى سومين بار به نمايندگان سياسى خود در استانهاى سرزمين اسلامى نوشت كه شهادت شيعيان على را در هيچ مورد نپذيرند!اما اين سختگيريهاى بيش از حد نتوانست جلو انتشار فضايل خاندان على را بگيرد.

    از ايـن جـهـت ، مـعـاويه براى بار چهارم به استانداران وقت نوشت :به كسانى كه مناقب وفضايل عـثـمـان را نـقـل مى كنند احترام كنيد ونام ونشان آنان را براى من بنويسيد تا خدمات آنان را با پاداشهاى كلان جبران كنم .

    يـك چـنين نويدى سبب شد كه در تمام شهرها بازار جعل اكاذيب ، به صورت نقل فضايل عثمان ، داغ وپـررونق شود وراويان فضايل از طريق جعل حديث در باره خليفه سوم ثروت كلانى به چنك آرند.

    كار به جايى رسيد كه معاويه ، خود نيز از انتشار فضايل بى اساس ورسوا ناراحت شد واين بار دستور داد كه از نقل فضايل عثمان نيز خوددارى كنند وبه نقل فضايل دو خليفه اول ودوم وصحابه ديگر همت گمارند واگر محدثى در باره ابوتراب فضيلتى نقل كند فورا شبيه آن را در باره ياران ديگر پيامبر جعل كنند ومنتشر سازند، زيرا اين كار براى كوبيدن براهين شيعيان على مؤثرتر است .

    (1)مروان بن حكم از كسانى بود كه مى گفت دفاعى كه على از عثمان كرد هيچ كس نكرد.

    مع الوصف ، لعن امام ـ عليه السلام ـ ورد زبان او بود.

    وقـتى به او اعتراض كردند كه با چنين اعتقادى در باره على ، چرا به او ناسزا مى گويى ، در پاسخ گفت :پايه هاى حكومت ما جز با كوبيدن على وسب ولعن او محكم واستوار نمى گردد.

    برخى از آنان با آنكه به پاكى وعظمت وسوابق درخشان حضرت على ـ عليه السلام ـ معتقد بودند، ولى براى حفظ مقام وموقعيت خود، به حضرت على وفرزندان او ناسزا مى گفتند.

    عـمـر بن عبد العزيز مى گويد:پدرم فرماندار مدينه واز گويندگان توانا وسخن سرايان نيرومند بود وخطبه نماز را با كمال فصاحت وبلاغت ايراد مى كرد.

    ولى از آنجا كه ، طبق بخشنامه حكومت شام ، ناچار بود در ميان خطبه نماز على وخاندان او را لعن كند، هنگامى كه سخن به اين مرحله مى رسيدناگهان در بيان خود دچار لكنت مى شد وچهره او دگرگون مى گشت ،وسلاست سخن را از دست مى داد.

    من از پدرم علت را پرسيدم .

    گـفت :اگر آنچه را كه من از على مى دانم ، ديگران نيز مى دانستند كسى از ما پيروى نمى كرد؛ ومـن بـا تـوجه به مقام منيع على به او ناسزا مى گويم ،زيرا براى حفظ موقعيت آل مروان ناچارم چنين كنم .

    (2)قلوب فرزندان اميه مالامال از عداوت حضرت على ـ عليه السلام ـ بود.

    وقتى گروهى از خير انديشان به معاويه توصيه كردند كه دست از اين كار بردارد، گفت :اين كار را آنـقـدر ادامـه خـواهـيـم داد كه كودكان ما با اين فكر بزرگ شوندوبزرگانمان با اين حالت پير شـونـد!لـعـن وسب حضرت على ـ عليه السلام ، شصت سال تمام بر فراز منابر ودرمجالس وعظ وخطابه ودرس وحديث ، در ميان خطبا ومحدثان وابسته به دستگاه معاويه ادامه داشت وبه حدى مـؤثر افتاد كه مى گويند روزى حجاج به مردى تندى كرد وبا او به خشونت سخن گفت واو كه فـردى از قـبيله بنى ازد بود رو به حجاج كرد وگفت :اى امير! با ما اين طور سخن مگو؛ ما داراى فضيلتهايى هستيم .

    حجاج از فضايل او پرسيد واو در پاسخ گفت : يكى از فضايل ما اين است كه اگر كسى بخواهد با ما وصلت كند نخست از او مى پرسيم كه آيا ابوتراب را دوست دارد يا نه ! اگر كوچكترين علاقه اى به او داشته باشد هرگز با او وصلت نمى كنيم .

    عـداوت مـا بـا خـاندان على به حدى است كه در قبيله ما مردى پيدا نمى شود كه نام او حسن يا حسين باشد، ودخترى نيست كه نام او فاطمه باشد.

    اگر به يكى از افراد قبيله ما گفته شود كه از على بيزارى بجويد فورا از فرزندان او نيز بيزارى مى جويد.

    (1)بـر اثـرپـافـشـارى خاندان اميه در اخفاى فضايل حضرت على ـ عليه السلام ـ وانكار مناقب او درسـت انگاشتن بدگويى در باره آن حضرت چنان در قلوب پير وجوان رسوخ كرده بود كه آن را يك عمل مستحب وبعضا فريضه اى اخلاقى مى شمردند.

    روزى كـه عمر بن عبد العزيز بر آن شد كه اين لكه ننگين را از دامن جامعه اسلامى پاك سازد ناله گـروهـى از تـربـيـت يافتگان مكتب اموى بلند شد كه :خليفه مى خواهد سنت اسلامى را از بين بـبرد!با اين همه ، صفحات تاريخ اسلام گواهى مى دهد كه نقشه هاى ناجوانمردانه فرزندان اميه نـقـش بـر آب شـد وكوششهاى مستمر آنان نتيجه معكوس داد وآفتاب وجود سراپا فضيلت امام ـ عليه السلام ـ از وراى اوهام والقائات خطيبان دستگاه اموى به روشنى درخشيدن گرفت .

    اصـرار و انـكـار دشـمـن نه تنها از موقعيت ومحبت حضرت على ـ عليه السلام ـ در دلهاى بيدار نكاست بلكه سبب شد در باره آن حضرت بررسى بيشترى كنند وشخصيت امام ـ عليه السلام ـ را بـه دور از جنجالهاى سياسى مورد قضاوت قرار دهند، تا آنجا كه عامر نوه عبد اللّه بن زبير دشمن خـاندان علوى به فرزند خود توصيه كرد كه از بدگويى در باره على دست بردارد زيرا بنى اميه او را شـصت سال در بالاى منابر سب كردند ولى نتيجه اى جز بالا رفتن مقام وموقعيت على وجذب دلهاى بيدار به سوى وى نگرفتند.

    (1)نخستين ياورپنهان كردن فضايل امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ وغرض ورزى در تحليل حقايق مـسـلم در باره آن حضرت منحصر به عصر بنى اميه نبود، بلكه پيوسته اين نمونه كامل بشريت از طرف دشمنان ومغرضان مورد تعدى قرار گرفته است .

    از جـمـلـه ، نـويسندگان متعصب از حمله وتجاوز به حقوق خاندان حضرت على ـ عليه السلام ـ خـوددارى نـكـرده انـد وهم اكنون نيز كه چهارده قرن از آغاز اسلام مى گذرد برخى كه خود را روشـنـفكر وآزادمرد ورهبر نسل نو مى پندارند با قلمهاى زهر آگين خود به مقاصد اموى كمك مى كنند وپرده بر روى فضايل امام ـ عليه السلام ـ مى كشند.

    ايـنك يك گواه روشن :وحى الهى نخستين بار در كوه حرا بر قلب پيامبر اكرم (ص ) نازل شد واو را به مقام نبوت ورسالت مفتخر ساخت .

    فرشته وحى گرچه او را از مقام رسالت آگاه ساخت ولى هنگام ابلاغ رسالت را معين نكرد.

    ازايـن رو، پـيامبر (ص ) مدت سه سال از دعوت عمومى خوددارى كرد وتنها از رهگذر ملاقاتهاى خصوصى با افراد قابل وشايسته توانست گروه معدودى رابه آيين جديد الهى هدايت كند.

    تـا اينكه سرانجام پيك وحى فرا رسيد واز جانب خدا فرمان داد كه پيامبر دعوت همگانى خود را از طـريق دعوت خويشاوندان وبستگان آغاز كند:[وا نذر عشيرتك الا قربين و اخفض جن احك لمن اتبعك من المؤمنين فا ن عصوك فقل ا ني بري ء مما تعملون ].

    (شـعرا:214 تا 216)((بستگان نزديك خود را از عذاب الهى بيم ده وپر وبال پر مهر ومودت خود را بر سر افراد با ايمان بگش، واگر با تو از در مخالفت واردشدند بگو من از كارهاى (بد شما) بيزارم )).

    علت اينكه دعوت علنى با دعوت خويشاوندان شروع شد اين است كه تا نزديكان يك رهبر الهى ويا اجتماعى به او ايمان نياورند واز او پيروى نكنند هرگز دعوت او در بيگانگان مؤثر واقع نمى شود.

    زيرا نزديكان آدمى بر اسرار واحوال وملكات ومعايب او واقف اند.

    لذا ايمان خويشاوندان مدعى رسالت به او نشانه صدق او به شمار مى رود، چنان كه اعراض ايشان حاكى از دورى مدعى از صدق در ادعاست .

    از ايـن رو، پـيـامـبـر (ص ) بـه حـضـرت عـلـى ـ عـليه السلام ـ دستور داد كه چهل وپنج نفر از شـخـصـيـتـهاى بزرگ بنى هاشم را به مهمانى دعوت كند وغذايى از گوشت همراه با شير براى پذيرايى آماده سازد.

    مهمانان همگى در وقت معين به حضور پيامبر شتافتند.

    پـس از صـرف غـذ، ابـولهب عموى پيامبر با سخنان سبك خود مجلس را از آمادگى براى طرح دعوت وتعقيب هدف بيرون برد.

    مهمانى بدون اخذ نتيجه به پايان رسيد ومهمانان ، پس از صرف غذا وشير، خانه رسول خدا را ترك گفتند.

    پـيـامـبـر (ص ) تصميم گرفت كه فرداى آن روز ضيافت ديگرى ترتيب دهد وهمه آنان را به جز ابولهب به خانه خود دعوت كند.

    بـار ديگر حضرت على ـ عليه السلام ـ به دستور پيامبر (ص ) غذا وشير آماده كرد واز شخصيتهاى برجسته وشناخته شده بنى هاشم براى صرف نهار واستماع سخنان پيامبر دعوت به عمل آورد.

    همه مهمانان مجددا در موعد مقرر در مجلس حاضر شدند وپيامبر، پس از صرف غذ، سخنان خود مـن هـرگـاه (بـه فـرض مـحال ) به ديگران دروغ بگويم قطعا به شما دروغ نخواهم گفت واگر ديگران را فريب دهم شما را فريب نخواهم داد.

    به خدايى كه جز او خدايى نيست ، من فرستاده او به سوى شما وعموم جهانيان هستم .

    هـان ، آگـاه بـاشـيـد، هـمان گونه كه مى خوابيد مى ميريد وهمچنان كه بيدار مى شويد زنده خواهيد شد.

    نـيـكـوكـاران به پاداش اعمال خود وبدكاران به كيفر كردارشان مى رسند، وبهشت جاودان براى نـيكوكاران ودوزخ ابمن هرگاه (به فرض مت جاودان براى نيكوكاران ودوزخ ابدى براى بدكاران آماده است .

    هيچ كس از مردم براى اهل خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام نياورده است .

    من خير دنيا وآخرت براى شما آورده ام .

    خدايم به من فرمان داده است كه شما را به وحدانيت او ورسالت خويش دعوت كنم .

    چه كسى از شما مرا در اين راه كمك مى كند تا برادر ووصى ونماينده من در ميان شما باشد؟

    )).

    او ايـن جـمله را گفت وقدرى مكث كرد تا ببيند كدام يك از حاضران به نداى او پاسخ مثبت مى گويد.

    در آن هـنگام سكوتى آميخته با بهت وحيرت بر مجلس حكومت مى كرد وهمه سر به زير افكنده ، در فكر فرو رفته بودند.

    ناگهان حضرت على ـ عليه السلام ـ كه سن او در آن روز از پانزده سال تجاوز نمى كرد سكوت را در هـم شـكـسـت وبرخاست ورو به پيامبر (ص ) كرد وگفت :اى پيامبر خد، من تو را در اين راه يارى مى كنم .

    سپس دست خود را به سوى پيامبر دراز كرد تا دست او را به عنوان پيمان فداكارى بفشرد.

    پيامبر (ص ) دستور داد كه على بنشيند وبار ديگر سؤال خود را تكرار كرد.

    باز على ـ عليه السلام ـ برخاست وآمادگى خود را اعلام كرد.

    اين بار هم پيامبر به وى دستور داد بنشيند.

    در نـوبت سوم نيز، همچون دو نوبت قبل ، جز على ـ عليه السلام ـ كسى برنخاست وتنها او بود كه به پا خاست وپشتيبانى خود را از هدف مقدس پيامبر اعلام كرد.

    در ايـن مـوقـع ، پيامبر (ص ) دست خود را بر دست حضرت على زد وكلام تاريخى خود را در باره حـضـرت على ـ عليه السلام ـ در مجلس بزرگان هاشم چنين بر زبان آورد:هان اى خويشاوندان وبستگان من ، بدانيد كه على برادر ووصى وخليفه من در ميان شما است .

    بنا به نقل سيره حلبى ، رسول اكرم (ص )، بر اين جمله دو مطلب ديگر نيز افزود وگفت :((و وزير و وارث من نيز هست )).

    از اين طريق ،نخستين وصى اسلام به وسيله آخرين سفير الهى ،در آغاز اعلان رسالت ودر زمانى كه جز عده اى قليل كسى به آيين وى نگرويده بود، تعيين شد.

    از اينكه پيامبر (ص ) در يك روز، نبوت خود وامامت حضرت على ـ عليه السلام ـ را همزمان اعلام واعلان كرد مى توان مقام وموقعيت امامت را به نحو روشن فهم وارزيابى كرد ودريافت كه اين دو مقام از يكديگر جدا نيستند وهمواره امامت مكمل ومتمم رسالت است .

    مـدارك اين سند تاريخياين سند تاريخى را گروهى از محدثان ومفسران (1) شيعى وغير شيعى ، بدون كوچكترين انتقاد از محتوا واسناد آن ، نقل كرده اند واز مستندات مناقب وفضايل امام ـ عليه السلام ـ دانسته اند.

    در ايـن مـيـان ، فقط نويسنده معروف اهل تسنن ، ابن تيميه دمشقى ، كه راه وروش او در احاديث مـربـوط به فضايل خاندان رسالت وعترت روشن وشناخته شده است ، اين سند را رد كرده ، آن را مجعول دانسته است .

    او نه تنها اين حديث را مجعول وبى اساس مى داند، بلكه بنا به طرز تفكر خاصى كه در باره خاندان امـام ـ عليه السلام ـ دارد، غالب احاديثى را كه در باره مناقب وفضايل خاندان رسالت است ، اگر چه به حد تواتر نيز رسيده باشد، مجعول وبى پايه مى داند!نگارنده زيرنويسهاى تاريخ ((الكامل )) از استاد خود، كه نامى از او نمى برد، نقل مى كند كه وى اين حديث را مجعول مى دانست .

    (گويا استاد وى تحت تاثير افكار ابن تيميه بوده است ويا از اين جهت كه سند را مخالف با خلافت خلفاى سه گانه تشخيص داده بود آن را مجعول دانسته است ).

    سـپس خود او به وضع عجيبى مضمون حديث را توجيه مى كند ومى گويد كه وصى بودن امام ـ عـليه السلام ـ در آغاز اسلام منافات با خلافت ابوبكر در بعدها ندارد، زيرا در آن روز مسلمانى جز على نبود كه وصي پيامبر باشد!بحث ومناظره با چنين افرادى فايده ندارد؛ ايراد ما به كسانى است كـه ايـن حـديـث را در برخى از كتابهاى خود به طور كامل ودر برخى ديگر به اجمال وابهام ـ كه نـوعـى كـتـمان حقيقت است ـ نقل كرده اند ويا به آن شخص است كه اين حديث را در نخستين چاپ كتاب خود آورده ولى در چاپهاى بعد بر اثر فشار محيط حذف كرده است .

    ايـنـجاست كه بايد گفت تجاوز به حقوق امام ـ عليه السلام ـ كه پس از درگذشت پيامبر (ص ) اساس آن نهاده شد هم اكنون نيز ادامه دارد.

    اينك بيان مشروح مطلب :كتمان حقايق تاريخيمحمد بن جرير طبرى كه از مورخان بزرگ اسلام است در تاريخ خود اين فضيلت تاريخى را با سندى قابل اعتماد نقل كرده است ،(1) ولى وقتى در تفسير خود(2) به آيه [و ا نذر عشيرتك الا قربين ] مى رسد اين سند را آنچنان دست وپا شكسته وبه اجمال وابهام نقل مى كند كه وجهى براى آن جز تعصب نمى توان يافت .

    پيشتر گذشت كه پيامبر (ص ) در پايان دعوت خود خطاب به حاضران در مجلس مى پرسد:((فا يـكم يوازرني على ا ن يكون ا خي و وصيي وخليفتي ؟

    ))طبرى اين سؤال را چنين نقل كرده است :((فـا يـكـم يـوازرنـي عـلى ا ن يكون ا خي و كذا وكذا؟

    ))جاى گفتگو نيست كه حذف دو كلمه ((وصـيـى )) و((خـلـيـفـتـى )) وتبديل آنها به الفاظ ابهام واجمال ، جهتى جز تعصب وحفظ مقام وموقعيت خلفا ندارد.

    او نه تنها سؤال پيامبر راتحريف كرده است ، بلكه قسمت دوم حديث را كه پيامبر (ص ) به حضرت عـلى ـ عليه السلام ـ فرمود:((ا ن ه ذا ا خي و وصيي و خليفتي )) نيز به همين نحو آورده است وبه جـاى دو لفظ ((وصيي )) و((خليفتي )) كه گواه روشن بر خلافت بلافصل امير مؤمنان است لفظ ((كذا وكذا)) را كه يك نوع اجمال غير صحيح است گذارده است .

    ابـن كثير شامى كه اساس تاريخ او را تاريخ طبرى تشكيل مى دهد وقتى به اين سند مى رسد فورا تـاريخ طبرى را رها مى كندواز روش او در تفسيرش پيروى مى كند وهمچون او به ابهام واجمال متوسل مى شود.

    بـدتـر از همه ، تحريفى است كه روشنفكر معاصر وصاحب نام مصر، دكتر محمد حسنين هيكل در كتاب ((حيات محمد)) بكار برده است وضربه شكننده اى بر اعتبار كتاب خود زده است .

    اول، از دوجـمـلـه حساس پيامبر (ص ) در پايان دعوتش تنها جمله سؤال را نقل كرده است ، ولى جـمله دوم ر، كه پيامبر (ص ) به على ـ عليه السلام ـ گفت :تو برادر ووصى وخليفه من هستى ، به كلى حذف كرده ، سخنى از آن به ميان نياورده است .

    ثـانـي، در چاپهاى دوم وسوم كتاب مذكور گام را فراتر نهاده حتى آن قسمت از حديث را هم كه نقل كرده بوده به كلى حذف كرده است .

    تو گويى افراد متعصبى او را در نقل همان قسمت نيز ملامت ودر نتيجه وادار كرده اند كه برگه ديگرى به دست نقادان تاريخ بدهد ولطمه ديگرى بر كتاب خود وارد سازد.

    سخنى از اسكافياسكافى در كتاب معروف خود در باره اين فضيلت تاريخى كه حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ در محضر پدر وعموها وشخصيتهاى برجسته بنى هاشم با پيامبر (ص ) پيمان فداكارى بـسـت وآن حـضـرت نـيـز او را بـرادر ووصـى وخـلـيـفـه خود خواند داد سخن داده چنين مى گويد:كسانى كه مى گفتند ايمان امام ـ عليه السلام ـ در دوران كودكى بوده است ـ دورانى كه كـودك در آن خـوب وبـد را بـه درسـتـى تـشخيص نمى دهد ـ در باره اين سند تاريخى چه مى گـويـند؟

    آيا ممكن است پيامبر (ص ) رنج پختن غذاى جمعيت زيادى را بر دوش كودكى بگذارد ؟

    ويـا بـه كودك خردسالى فرمان دهد كه آنان را براى ضيافت دعوت كند؟

    آيا صحيح است پيامبر كـودك نـابالغى را راز دار نبوت بداند ودست در دست او بگذارد واو را برادر ووصى ونماينده خود بـلـكـه بـايـد گفت على ـ عليه السلام ـ در آن روز از لحاظ قدرت جسمى ورشد فكرى به حدى رسيده بود كه براى همه اين كارها شايستگى داشت .

    لـذا ايـن كودك هيچ گاه با كودكان ديگر انس نگرفت ودر جرگه آنان وارد نشد وبه بازى با آنان نـپرداخت ، وبلكه از لحظه اى كه دست پيمان خدمت وفداكارى به سوى رسول خدا دراز كرد در تـصميم خود راسخ بود وپيوسته گفتار خود را با كردار توام مى ساخت ودر تمام مراحل زندگى انيس پيا بلكه بر (ص ) بود.

    او نه تنها در آن مجلس اولين كسى بود كه ايمان خود را نسبت به رسالت پيامبر (ص ) ابراز داشت بـلـكـه هـنـگـامى كه سران قريش از پيامبر خواستند كه براى اثبات صدق گفتار خويش وگواه ارتباطش با خدا معجزه اى بياورد(يعنى دستور دهد كه درخت از جاى خود كنده شود وبرابر آنان بايستد) على در آن هنگام نيز يگانه فردى بود كه ايمان خود را در برابر انكار ديگران ابراز كرد.

    (1)امير المؤمنين ـ عليه السلام ، خود ماجراى معجزه خواهى اين گروه را در يكى از خطبه هاى خـود نـقـل مـى كـند ومى گويد:پيامبر (ص ) به آنان گفت : اگر خدا چنين كند، به يگانگى او ورسالت من ايمان مى آوريد؟

    همه گفتند: بلى .

    در ايـن هنگام پيامبر (ص ) دعا كرد وخدا دعاى او را مستجاب ساخت ودرخت از جاى خود كنده شد ودر برابر پيامبر ايستاد.

    گروه معجزه خواه راه عناد وكفر را پيمودند وبه جاى تصديق پيامبر او را جادوگر خواندند.

    ولـى مـن كـه در كـنار پيامبر ايستاده بودم ، رو به او كردم وگفتم :اى پيامبر! من نخستين كسى هستم كه به رسالت تو ايمان دارم واعتراف مى كنم كه درخت اين كار را به فرمان خدا انجام داد تا نبوت تو را تصديق كند وسخن تو را بزرگ شمارد.

    در اين هنگام ، تصديق من بر آنان گران آمد وگفتند كه تو را كسى جز على تصديق نخواهد كرد.

آدرس ها

فروغ ولايت تاريخ تحليلى زندگانى اميرمؤمنان على تاليف استاد محقق ، آية اللّه جعفر سبحاني دام ظـله ـ نشرمؤسسه امام صادق قم

 

1ـ نهج البلاغه ، كلمات قصار، شماره 117؛ به جاى ((فيك ))، في )) است .

1و2ـ مجمع البيان ، ج4 ،ص 37.

1ـ كشف الغمة ، ج1 ،ص 90.

2ـ مانند مروج الذهب ، ج2 ، ص 349/شرح الشفاء، ج1 ، ص 151و.

3ـ مستدرك حاكم ، ج3 ، ص 483.

4ـ شرح قصيده عبدالباقى افندى ، ص 15.

5ـ برخى مانند ابن خشاب در كتاب مواليد الائمة مجموع عمر على ـ عليه السلام ـ را شصت وپنج ومقدار عمر آن حضرت را پيش از بعثت دوازده سال دانسته است .

به كتاب كشف الغمة نگارش مورخ معروف على بن عيسى اربلى (متوفاى سال 693هـ.

ق ) ج1 ، ص 65 مراجعه شود.

1ـ كشف الغمة ، ج1 ، ص 90.

1ـ نهج البلاغه عبده ، ج2 ، ص 182، خطبه قاصعه .

2ـ سيره ابن هشام ، ج1 ، ص 236.

1ـ نهج البلاغه عبده ، ج2 ، ص 182.

2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج13 ، ص 208.

1ـ نهج البلاغه ، خطبه 187(قاصعه ).

2ـ پيش از آنكه پيامبر اسلام از طرف خدا به مقام رسالت برسد وحى وصداهاى غيبى را به صورت مرموزى ، كه در روايات بيان شده است ، درك مى كرد.

شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج13 ، ص 197.

1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج13 ، ص 310.

2ـ نهج البلاغه ، خطبه قاصعه .

1ـ توضيح اين مطلب را در پايان بحث مى خوانيد.

2ـ آنجا كه مى فرمايد:[و السابقون السابقون ا ولئك المقربون ].

(واقعه :10و11).

1ـ [لا يستوي منكم من ا نفق من قبل الفتح و قاتل ا ول ئك ا عظم درجة من الذين ا نفقوا من بعد و قاتلوا].

(حديد:10) 2ـ ا سد الغابة ، ج2 ، ص 99.

1ـ بعث النبي يوم الاثنين و ا سلم علي يوم الثلثاء.

ـ مستدرك حاكم ، ج2 ، ص 112؛ الاستيعاب ، ج3 ، ص 32.

2ـ ا ولكم و اردا على الحوض ا ولكم ا سلاما علي بن ا بي طالب .

ـ مستدرك حاكم ، ج3 ، ص 136.

3ـ مـرحـوم علامه امينى متون احاديث وكلمات بسيارى از محدثان ومورخان اسلامى را پيرامون پيشقدم بودن على ـ عليه السلام ـ در ايمان به پيامبر اكرم (ص ) در جلد سوم الغدير، صفحات 191 تا 213(چاپ نجف ) آورده است .

علاقه مندان مى توانند به آنجا مراجعه كنند.

4ـ تاريخ طبرى ، ج2 ، ص 213؛ سنن ابن ماجه ، ج1 ، ص 57.

1ـ نهج البلاغه عبده ، خطبه 187.

2ـ همان ، خطبه 127.

1ـ تاريخ طبرى ، ج2 ، ص 212؛ كامل ابن اثير، ج2 ، ص 22؛ استيعاب ، ج3 ، ص 330 و.

2 ـ بقره :131.

1ـ عـقـد الفريد، ج3 ، ص 43: پس از اسحاق ، جاحظ در كتاب العثمانية اين اشكال را تعقيب كرده اسـت وابوجعفر اسكافى در كتاب نقض العثمانية به طور گسترده پيرامون اشكال به بحث وپاسخ پرداخته است .

وتمام گفتگوها را ابن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه (ج13 ، ص 218 تا 295) آورده است .

1ـ مريم :30.

2ـ از بـاب نـمـونه سؤالهاى پيچيده اى كه ابوحنيفه از حضرت كاظم ـ عليه السلام ـ ويحيى ابن اكـثـم از حـضرت جواد ـ عليه السلام ـ مى كردند وپاسخهايى كه مى شنيدند در كتابهاى حديث وتاريخ ضبط شده است .

3ـ امير المؤمنين مى فرمايد:((لا يقاس بل محمد(ص ) من ه ذه الا مة ا حد)): هيچ فردى از افراد اين امت با فرزندان وخاندان پيامبر اسلام برابرى نمى كند.

نهج البلاغه ، خطبه دوم .

1ـ ا نظروا ا لى من قامت عليه البينة ا نه يحب عليا و ا هل بيته فامحوه من الديوان و ا سقطوا عطائه و رزقه .

1ـ من اتهمتموه بموالاة ه ؤلاء فنكلوا به و اهدموا داره .

2و3ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج11 ، ص 44ـ 45.

1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 15.

2ـ همان ، ج13 ، ص 221.

1ـ فرحة الغرى ، نگارش مرحوم سيد ابن طاووس ، چاپ نجف ، ص 13ـ 14.

1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج13 ، 221.

1ـ به تفسير سوره شعراء، آيه 214 مراجعه فرماييد.

1ـ ايـن فـضيلت تاريخى در مدارك زير نقل شده است :تاريخ طبرى ، ج2 ، ص 216؛ تفسير طبرى ، ج19 ، ص 74؛ كامل ابن كثير، ج2 ، ص 24؛ شرح شفاى قاضى عياض ، ج 3، ص 37؛ سيره حلبى ، ج 1، ص 321و ايـن حديث را پيشوايان تاريخ وتفسير به صورتهاى ديگرى نيز نقل كرده اند كه از نقل آنها خوددارى مى شود.

2ـ تفسير طبرى ، ج19 ، ص 74.

1ـ در الـنـقـض عـلى العثمانية ، ص 252 وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج13 ، ص 244 و245 مشروح گفتار او در اين زمينه آمده است .

2ـ نهج البلاغه عبده ، خطبه 238(قاصعه ).

1ـ منظور آيات هشتم ونهم ازاين سوره است .

2ـ سيره حلبى ، ج2 ، ص 32.

1ـ تاريخ طبرى ، ج2 ، ص 97.

1ـ مـدارك نـزول آيه را در باره على ـ عليه السلام ـ سيد بحرينى در تفسير برهان (ج1 ، ص 206 ـ 207) ومرحوم بلاغى در تفسير آلاء الرحمان (ج1 ، ص 184ـ 185) نقل كرده اند.

شـارح معروف نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد،مى گويد:مفسران نزول آيه را در حق على نقل كرده اند.

(ر. ك ج13 ، ص 262).

2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى ا لحديد، ج4 ، ص 73.

3ـ تاريخ طبرى ، ج2 ، حوادث سال پنجاهم هجرى .

1ـ العثمانية ، ص 45.

2ـ ابـن تـيـميه به سبب مخالفتهايى كه با علماى اسلام داشت وعقايد خاصى كه در باره شفاعت وزيارت قبور و ابراز مى كرد مطرود علماى وقت گرديد وسرانجام در سال 728 هجرى در زندان شام درگذشت .

1ـ محمد بن سعد معروف به كاتب واقدى كه در سال 168 هجرى ديده به جهان گشود ودر سال 230 ديده از جهان بربست .

طـبقات وى جامعترين ودر عين حال اصليترين كتابى است كه در سيره پيامبر اكرم (ص ) نوشته شده است .

به ج1 ، ص 227 ـ 228 مراجعه فرماييد.

2ـ تقى الدين احمد بن على مقريزى (متوفا به سال 845 هجرى ).

1ـ اعيان الشيعة ، ج1 ، ص 237.

1ـ متن عبارت پيامبر اين است :(( ا نهم لن يصلوا ا ليك من الن بشي ء تكرهه )).

2ـ سيره حلبى ، ج2 ، ص 36 و37.

1ـ سيره حلبى ، ج2 ، ص 36 و37.

2ـ الدر المنثور، ج3 ، ص 180.

1ـ بحار الانوار، ج19 ، ص 39، به نقل از احياء العلوم غزالى .

2ـ خصال صدوق ، ج2 ، ص 123 ؛ احتجاج طبرسى ، ص 74.

3ـ (ر. ك اقبال ، ص 593؛ بحار الانوار، ج19 ، ص 98.

1ـ واقدى د رمغازى خود (ج1 ،ص 2) تعداد سريه هاى پيامبر را كمتر از آن مى داند.

1ـ تهذيب الاحكام ، شيخ طوسى ، ج2 ، ص 209، طبع نجف .

 

 

 نجاشى ، ص 255، طبع هند.

نگارنده پيرامون اين شش كتاب در مقدمه ((بررسى مسند احمد)) به طور گسترده سخن گفته است .

1ـ مـتـن اشـعار امام ـ عليه السلام ـ چنين است :ا ن ابن آمنة النبي محمداا رخ الزمام و لا تخف عن عـائقا ني بربي و اثق و با حمدرجل صدوق قال عن جبريلفاللّه يرديهم عن التنكيلو سبيله متلاحق بسبيلي2 ـ امالى شيخ طوسى ، ص 299 ؛ بحار، ج19 ، ص 65.

ومـتن رجز اين است :ليس الا اللّه فارفع ظنكايكفيك رب الناس م ا ا همكا1ـ امالى شيخ طوسى ، ص 301تا 303.

2ـ اعلام الورى ، ص 192؛ تاريخ كامل ، ج2 ، ص 75.

1ـ مستدرك حاكم ، ج3 ، ص 14؛ استيعاب ، ج 3، ص 35.

2ـ ج 2، ص 16، نگارش محب الدين طبري .

3ـ سوره آل عمران ، آيه 61.

1ـ مسند احمد، ج3 ، ص 369؛ مستدرك حاكم ، ج3 ، ص 125؛ الرياض النضرة ، ج3 ، ص 192و.

1ـ مسند احمد، ج2 ، ص 26.

1و2ـ سوره انفال ، آيه 42.

3ـ مغازى واقدى ، ج1 ، ص 48.

1ـ تاريخ طبرى ، ج2 ، ص 140، به نقل از عبد اللّه بن مسعود.

1ـ مغازى واقدى ، ج1 ، ص 62.

2ـ سيره ابن هشام ، ج1 ، ص 625.

1ـ نهج البلاغه ، نامه 64.

2ـ نهج البلاغه ، نامه 28.

1ـ حضرت على ـ عليه السلام ـ در امر خواستگارى از يك سنت اصيل پيروى مى كند.

در حالى كه هاله اى از حيا او را فرا گرفته است .

شخصا وبى هيچ واسطه اى اقدام به خواستگارى مى كند؛ واين نوع شجاعت روحى توام با عفاف ، شايان تقدير است .

1ـ كشف الغمة ، ج1 ،ص 50.

1ـ بحار الانوار، ج43 ، ص 9.

1ـ بحار الانوار، ج43 ، ص 94؛ كشف الغمة ، ج1 ، ص 359.

بنابه نوشته كتاب اخير، همه اثاث منزل حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ به 63 درهم خريدارى شد.

2ـ بحار، ج43 ، ص 130.

3ـ همان ، ص 59.

1ـ بحار، ج43 ، ص 96.

1و2ـ سيره ابن هشام ، ج3 ، ص 83ـ 84.

3ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج15 ، ص 23.

1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج14 ، ص 266.

1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 250.

2ـ كامل ، ج2 ، ص 107.

1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج14 ، ص 215.

2ـ خصال ،شيخ صدوق ، ج2 ، ص 15.

1ـ تفسير قمى ، ص 103؛ ارشاد مفيد، ص 115؛ بحار ج 20، ص 15.

2ـ سيره ابن هشام ، ج1 ، ص 84 ـ 81.

1ـ امتاع الاسماع ، مقريزى ؛ به نقل از سيره ابن هشام ، ج2 ، ص 238.

1ـ واقدى در مغازى خود به اين حقيقت اشاره مى كند ومى گويد:((كان على رؤوسهم الطير))؛ مغازى ، ج2 ، ص 48.

2ـ تاريخ الخميس ، ج1 ، ص 486.

1ـ كنز الفوائد، ص 137.

 

2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2 ، ص 148.

1ـ تاريخ الخميس ، ج1 ، ص 487.

1ـ مستدرك حاكم ، ج3 ، ص 32 وبحار الانوار، ج20 ، ص 216.

1ـمستدرك حاكم ، ج3 ، ص 32 وبحار الانوار، ج20 ، ص 33.

1ـ مستدرك حاكم ، ج2 ، ص 367؛ تاريخ الخميس ، ج2 ، ص 95.

1ـ صـحـيـح بـخارى ، ج5 ، ص 22و23؛ صحيح مسلم ، ج7 ، ص 120؛ تاريخ الخميس ، ج2 ، ص 95؛ قاموس الرجال ، ج4 ، ص 314 به نقل از مروج الذهب .

1ـ مـحـدثان وسيره نويسان خصوصيات فتح خيبر ونحوه ورود امام ـ عليه السلام ـ به قلعه وديگر حوادث اين فصل از تاريخ اسلام را به نحو گسترده اى بيان كرده اند.

علاقه مندان مى توانند به كتابهاى سيره پيامبر (ص ) مراجعه فرمايند.

1ـ سيره ابن هشام ، ج2 ، ص 520 وبحار، ج21 ، ص 207.

مرحوم شرف الدين در كتاب المراجعات مصادر اين حديث را گرد آورده است .

1ـ كشاف ، ج1 ، صص 283ـ 282 وتفسير امام رازى ، ج2 ، صص 472ـ 471.

فصل اول . 

 

    حضرت على(ع)  در غار حرا

 

    پـيـامـبـر اسلام (ص ) پيش ازآنكه مبعوث به رسالت شود، همه ساله يك ماه تمام را در غار حرا به عـبادت مى پرداخت ودر پايان ماه از كوه سرازير مى شد ويكسره به مسجد الحرام مى رفت وهفت بار خانه خدا را طواف مى كرد وسپس به منزل خود باز مى گشت .

    در ايـنجا اين سؤال پيش مى آيد كه با عنايت شديدى كه پيامبر نسبت به حضرت على داشت آيا او را هـمـراه خـود بـه آن مـحل عجيب عبادت ونيايش مى برد يا او را در اين مدت ترك مى گفت ؟

    قراين نشان مى دهد از هنگامى كه پيامبر اكرم (ص ) حضرت على ـ عليه السلام ـ را به خانه خود برد هرگز روزى او را ترك نگفت .

    مـورخـان مى نويسند:على آنچنان با پيامبر همراه بود كه هرگاه پيامبر از شهر خارج مى شد وبه كوه وبيابان مى رفت او را همراه خود مى برد.

    (2)ابـن ابى الحديد مى گويد: احاديث صحيح حاكى است كه وقتى جبرئيل براى نخستين بار بر پيامبر نازل شد و او را به مقام رسالت مفتخر ساخت على در كنار حضرتش بود.

    آن روز از روزهاى همان ماه بود كه پيامبر براى عبادت به كوه حرا رفته بود.

    امـير مؤمنان ، خودد ر اين باره مى فرمايد:((ولقد كان يجاور في كل سنة بحراء فا راه ولا يراه غيري )).

    (1)پيامبر هر سال در كوه حرا به عبادت مى پرداخت وجز من كسى او را نمى ديد.

    ايـن جـمـلـه اگر چه مى تواند ناظر به مجاورت پيامبر در حرا در دوران پس از رسالت باشد ولى قـراين گذشته واينكه مجاورت پيامبر در حرا غالبا قبل از رسالت بوده است تاييد مى كند كه اين جمله ناظر به دوران قبل از رسالت است .

    طـهـارت نـفسانى حضرت على ـ عليه السلام ـ وپرورش پيگير پيامبر از او سبب شد كه در همان دوران كـودكـى ، بـا قـلب حساس وديده نافذ وگوش شنواى خود، چيزهايى را ببيند واصواتى را بشنود كه براى مردم عادى ديدن وشنيدن آنها ممكن نيست ؛ چنانكه امام ، خود در اين زمينه مى فرمايد:((ا رى نور الوحي و الرسالة و ا شم ريح النبوة )).

    (2)من در همان دوران كودكى ، به هنگامى كه در حرا كنار پيامبر بودم ، نور وحى ورسالت را كه به سوى پيامبر سرازير بود مى ديدم وبوى پاك نبوت را از او استشمام مى كردم .

    امـام صادق ـ عليه السلام ـ مى فرمايد:امير مؤمنان پيش از بعثت پيامبر اسلام نور رسالت وصداى فرشته وحى را مى شنيد.

    در لـحـظه بزرگ وشگفت تلقى وحى پيامبر به حضرت على فرمود:اگر من خاتم پيامبران نبودم پـس از مـن تـو شـايـستگى مقام نبوت را داشتى ، ولى تو وصى ووارث من هستى ، تو سرور اوصيا وپيشواى متقيانى .

    (1)امـيـر مؤمنان در باره شنيدن صداهاى غيبى در دوران كودكى چنين مى فرمايد:هنگام نزول وحـى بـر پـيامبر صداى ناله اى به گوش من رسيد؛ به رسول خدا عرض كردم اين ناله چيست ؟

    فـرمـود: اين ناله شيطان است وعلت ناله اش اين است كه پس از بعثت من از اينكه در روى زمين مورد پرستش واقع شود نوميد شد.

    سـپـس پـيـامبر رو به حضرت على كرد وگفت :((انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى ، ا لا ا نك لست بنبي و ل كنك لوزير)).

    (2)تـو آنـچـه را كه من مى شنوم ومى بينم مى شنوى ومى بينى ، جز اينكه تو پيامبر نيستى بلكه وزير وياور من هستى .

پيامبر اكرم (ص ) حضرت على را به خانه خود مى برد.

 

    از آنـجـا كه خدا مى خواهد ولى بزرگ دين او در خانه پيامبر بزرگ شود وتحت تربيت رسول خدا قرار گيرد، توجه پيامبر را به اين كار معطوف مى دارد.

    مورخان اسلامى مى نويسند:خشكسالى عجيبى در مكه واقع شد.

    ابوطالب ، عموى پيامبر، با عايله وهزينه سنگينى روبرو بود.

    پـيـامـبـر بـا عـموى ديگر خود، عباس ، كه ثروت ومكنت مالى او بيش از ابوطالب بود به گفتگو پـرداخـت وهـر دو تـوافـق كـردند كه هركدام يكى از فرزندان ابوطالب را به خانه خود ببرد تا در روزهاى قحطى گشايشى در كار ابوطالب پديد آيد.

    از اين جهت عباس ، جعفر را وپيامبر اكرم (ص ) حضرت على را به خانه خود بردند.

    (2)ايـن بـار كـه امير مؤمنان به طور كامل در اختيار پيامبر قرار گرفت از خرمن اخلاق وفضايل انسانى او بهره هاى بسيار برد وموفق شد تحت رهبرى پيامبر به عاليترين مدارج كمال خود برسد.

    امـام ـ عـلـيـه السلام ـ در سخنان خود به چنين ايام ومراقبت هاى خاص پيامبر اشاره كرده ، مى فرمايد:ولقد كنت ا تبعه اتباع الفصيل ا ثر ا مه يرفع لي كل يوم من ا خلاقه علما ويا مرني بالاقتداء به .

    (1)مـن به سان بچه ناقه اى كه به دنبال مادر خود مى رود در پى پيامبر مى رفتم ؛ هر روز يكى از فضايل اخلاقى خود را به من تعليم مى كرد ودستور مى داد كه ازآن پيروى كنم .

 

    در آغوش پيامبر (ص )

 

    هـرگـاه مـجـمـوع عمر امام ـ عليه السلام ـ را به پنج بخش قسمت كنيم ، نخستين بخش آن را زندگى امام پيش از بعثت پيامبر تشكيل مى دهد.

    عـمر امام در اين بخش از ده سال تجاوز نمى كند، زيرا لحظه اى كه حضرت على ـ عليه السلام ـ ديـده بـه جـهان گشود بيش از سى سال از عمر پيامبر (ص ) نگذشته بود؛ وپيامبر در سن چهل سالگى به رسالت مبعوث شد.

    (5)حـسـاسـترين حوادث زندگى امام در اين بخش همان شكل گيرى شخصيت حضرت على ـ عليه السلام ـ وتحقق ضلع دوم از مثلث شخصيت وى به وسيله پيامبر است .

    اين بخش از عمر، براى هر انسانى ، از لحظه هاى حساس وارزنده زندگى او شمرده مى شود.

    شـخصيت كودك در اين سن ، همچون برگ سفيدى ، آماده پذيرش هر شكلى است كه بر آن نقش مـى شـود؛ وايـن فـصل از عمر، براى مربيان وآموزگاران ، بهترين فرصت است كه روحيات پاك وفـضايل اخلاق كودك را كه دست آفرينش در نهاد او به وديعت نهاده است پرورش دهند واو را با اصول انسانى وارزشهاى اخلاقى وراه ورسم زندگى سعادتمندانه آشنا سازند.

    پيامبر عاليقدر اسلام ، به همين هدف عالى ، تربيت حضرت على ـ عليه السلام ـ را پس از تولد او به عهده گرفت .

    هـنـگـامـى كـه مـادر حضرت على ـ عليه السلام ـ نوزاد را خدمت پيامبر آورد با علاقه شديد آن حضرت نسبت به كودك روبرو شد.

    پـيـامـبـر از وى خواست كه گهواره حضرت على را در كنار رختخواب او قرار دهد از اين جهت ، زندگانى امام از روزهاى نخست با لطف خاص پيامبر توام شد.

    نه تنها پيامبر گهواره حضرت على را در موقع خواب حركت مى داد، بلكه در مواقعى از روز بدن او را مـى شـسـت وشـير در كام او مى ريخت ، ودر موقع بيدارى با او با كمال ملاطفت سخن مى گفت .

    گاهى او را به سينه مى فشرد ومى گفت :اين كودك برادر من است ودر آينده ولى وياور ووصى وهمسر دختر من خواهد بود.

    بـه سـبـب علاقه اى كه به حضرت على داشت هيچ گاه از او جدا نمى شد وهر موقع از مكه براى عـبـادت بـه خـارج شـهر مى رفت حضرت على ـ عليه السلام ـ را همچون برادر كوچك يا فرزند دلبندى همراه خود مى برد.

    (1)هدف از اين مراقبتها اين بود كه دومين ضلع مثلث شخصيت حضرت على ـ عليه السلام ، كه همان تربيت است ، به وسيله او شكل گيرد وهيچ كس جز پيامبر در اين شكل گيرى مؤثر نباشد.

    امـيـر مـؤمـنان در سخنان خود خدمات ارزنده پيامبر (ص ) را ياد كرده ، مى فرمايد:و قد علمتم مـوضـعـي مـن رسول اللّه (ص ) بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة ، وضعني في حجره و ا نا ولد يـضـمـني ا لى صدره و يكنفني في فراشه و يمسني جسده و يشمني عرفه و كان يمضغ الشي ء ثم يلقمنيه .

    (1) شما اى ياران پيامبر، از خويشاوندى نزديك من با رسول خدا ومقام (احترام )مخصوصى كه نزد آن حضرت داشتم كاملا آگاه هستيد ومى دانيد كه من در آغوش پر مهر او بزرگ شده ام ؛ هنگامى كـه نـوزاد بودم مرا به سينه خود مى گرفت ودر كنار بستر خود از من حمايت مى كرد ودست بر بدن من مى ماليد، ومن بوى خوش او را استشمام مى كردم ، و او غذا در دهان من مى گذاشت .

 

    شخصيت مادر حضرت على (ع):

 

    مادر وى ، فاطمه ، دختر اسد فرزند هاشم است .

    وى از نـخستين زنانى است كه به پيامبر ايمان آورد وپيش از بعثت از آيين ابراهيم ـ عليه السلام ـ پيروى مى كرد.

    او هـمان زن پاكدامنى است كه به هنگام شدت يافتن درد زايمان راه مسجد الحرام را پيش كرفت وخـود را بـه ديـوار كـعبه نزديك ساخت وچنين گفت :خداوند، به تو وپيامبران وكتابهايى كه از طـرف تو نازل شده اند ونيز به سخن جدم ابراهيم سازنده اين خانه ايمان راسخ دارم ، پروردگارا! به پاس احترام كسى كه اين خانه را ساخت وبه حق كودكى كه در رحم من است ، تولد اين كودك را بر من آسان فرما.

    لحظه اى نگذشت كه فاطمه به صورت اعجاز آميزى وارد خانه خدا شد ودر آنجا وضع حمل كرد.

    (1)اين فضيلت بزرگ را قاطبه محدثان ومورخان شيعه ودانشمندان علم انساب در كتابهاى خود نقل كرده اند.

    در ميان دانشمندان اهل تسنن نيز گروه زيادى به اين حقيقت تصريح كرده ، آن را يك فضيلت بى نظير خوانده اند.

    (2)حاكم نيشابورى مى گويد:ولادت على در داخل كعبه به طور تواتر به ما رسيده است .

    (3)آلوسى بغدادى صاحب تفسير معروف مى نويسد:تولد على در كعبه در ميان ملل جهان مشهور ومعروف است وتاكنون كسى به اين فضيلت دست نيافته است .

    (4).

X