معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم سلام یک سری اطلاعات که مضمر ثمر برای تمامی افراد میباشد تقدیم میکنیم.
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 136535
تعداد نوشته ها : 280
تعداد نظرات : 12
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
Rss
طراح قالب

بسم الله الرحمن الرحيم

شهيد معظم محمد موحدى راد

چند روزى مى شد كه براى گفتن حرفى، دل دل مى كرد. مى آمد پيشم مى نشست، اما عوض اين كه حرفش را بزند به در و ديوار نگاه مى كرد، در آخر هم عين آدم هاى سرخورده از اتاق بيرون مى رفت. چيزى ازش نمى پرسيدم. مى دانستم به وقتش مرا در جريان خواهد گذاشت. نمى دانم چرا اين بار خيلى طول كشيد. ديگر صبرم تمام شده بود، گفتم: «محمود جام چشمهات، لبهات، مى خوان چيزى بهم بگن چرا جلوشان را مى گيرى؟»

گفت: «يعنى نمى دونى؟ چرا نمى ذارى برم جبهه؟»

فكرش را هم نمى كردم، ناراحت شدم، قاطع تر از دفعات پيش گفتم: «دوباره شروع نكن، بى فايده س.»

مى دانست نمى تواند مرا راضى كند، بنا كرد به گريه. تحمل ديدن اشك هايش را نداشتم. رو برگرداندم طرف پنجره.

گفت: «مادر! چند شب پيش آقايى آمد به خوابم، نفهميدم كيه، ولى همش مى گفت: عجله كن، برو جبهه، حالا نمى ذارى برم ببينم اون جا چه خبره؟»

تا گفت آقا، برگشتم نگاهش كردم. تو نگاهش دنيايى التماس بود. دست و پايم به لرزه افتاده بود. گفتم: «آقا؟! پس بالاخره آمد؟!»

با چشم هاى گرد شده فقط نگاهم مى كرد.

ادامه دادم: «پدرت هم نفهميد اون آقا كى بود»

گفت: «معلوم هست چى مى گى مادر؟»

گفتم: از وقتى جنگ شروع شد، اين كابوس رو با خودم يدك كشيدم. بار اول و دوم كه رفتى جبهه زياد بهم سخت نگذشت، آخر مى دانستم برمى گردى. اما از وقتى آمدى و پا تو يك كفش كردى كه بايد برم بدجور دلم به شور افتاده.

همان طور با تعجب داشت نگاهم مى كرد، حق هم داشت.

گفتم: «سه روزه بودى كه پدرت خواب ديد. توى اون خواب هم سه روزه بودى.»

گفت: «حرف تو عوض نكن مادر، من دارم از جبهه حرف مى زنم، اون وقت شما از خواب بابا!»

- پدرت مى گفت: محمود را پشتم بسته بودم! يك هندوانه هم تو دستم بود. همين طور داشتم مى آمدم كه رسيدم به يك بيابان. ديدم باغ سرسبزى وسط بيابان است. آقايى هم دم در باغ ايستاده، يك چراغ نقره اى هم دستش است، به در باغ كه رسيدم، محمود را از پشتم باز كردم. گذاشتم زمين تا هندوانه بخورم، يك هو ديدم محمود نيست، با خودم گفتم، خدايا! يك بچه سه روزه كجا مى تونه بره؟

خوب كه نگاه كردم، ديدم وسط باغ نشسته؛ با گل  ها و پروانه ها بازى مى كند. دويدم آوردمش. دوباره تا حواسم به هندوانه پرت شد، ديدم رفته تو باغ. نگاهى به دربان باغ كردم كه مبادا جلويم را بگيرد. اما چيزى نگفت، سريع تر از قبل آوردمش، ولى بار سوم...

- بار سوم چى مادر؟

- پدرت گفت: بار سوم كه رفتم بيارمش، آن مرد جلويم را گرفت. بهش گفتم، من پدرشم، مى ترسم بزنه گل هاى مردمو خراب كنه. در جوابم گفت: اين باغ و در و دشت رو كه مى بينى، همه مال خودشه. بذار هر كارى دلش مى خواد بكنه.

طورى نگاهم مى كرد كه انگار متوجه منظورم نشده است. گفتم: نمى فهمى! نوبت به بار سوم رسيده، من نذاشتم برى، خودش آمده دنبالت!

دوباره گريه كرد، لبهايش مى خنديد اما اشك از چشمانش سرازير بود.

گفت: «اون وقت تو نمى خواى بچه ات بره وسط باغ با گلها و پروانه ها بازى كنه؟».

راضى نشدم دلش را بشكنم. خنديدم و او رفت تا باغ گل ها و پروانه هايش را پيدا كند.

 

                                شادي روحشان صلوات بفرست.

                                             بايد راه شهدا را پيمود.




دسته ها : شهدا

بسمي تعالي

دنياي كوچك

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي

عراق منطقه را زير آتش گرفته بود .چند خمپاره سوت كشان به سمت ما هجوم آوردند.                                                                                                                            حاج آقا را مجبور كرديم بيايد داخل سنگر .سنگر كوچك بود و در واقع عادي    دو نفر هم حاضر نمي شدند داخل آن بشوند ؛ ولي آن شب چهار پنج نفربه آن پناه برديم.  حاج آقا ميثمي مي گفت : ((مي داني چرا ما در جاي به اين كوچكي جامان شد؟ ))گفتم :نه! گفت : (( به خاطر ترس! اگر انسان از خدا هم بترسد ، دنيا براي او كوچك و خار مي شود)) فكر... فكر... فكر....


دسته ها : شهدا
                             بسم الله الرحمن الرحيم

شهيدعلي صياد شيرازي

هرچي به بچه ها مي گفت : كم توقع باشين و كاراتونو خودتون انجام بدين، خودش
چند برابرعمل مي كرد.يادمه يه روز كه از مدرسه اومد، من تو حياط بودم.
ديگ آبگوشت روي چراغ بود ومن داشتم لباس مي شستم، اومد وگفت:
عزيز، گرسنمه،نهار چي داريم ؟؟؟ مي دونستم بچم آبگوشت نمي خوره، بهش گفتم :
علي جون چون كار داشتم، نتونستم چيز ديگه اي غيرآبگوشت درست كنم .
بچم هيچي نگفت، سرشو انداخت پائين ورفت توي آشپز خونه چند لحظه بعد
رفتم دنبالش، ديدم كتري رو پر كرده . گذاشته روي چراغ .
چاي كه دم شد، شيرينش كرد و بانون خورد . بعد شم رفت خوابيد .
علي خيلي كم توقع بود و هيچ وقت بد اخلاقي نكرد.

نتيجه: اخلاق شما در برابر پدر و مادرتان تمام آرزو هايتان را براورده مي كند
و دعا مادراين دو نعمت گران قدر كه هديه اي از طرف خداوند است
و تا آن ها را از دست نداده ايم بايد از آن ها استفاده كرد و چه خوب با كم توقعي
و شكر نعمت هاي خداوند را كنيم ! و راه شهدا را برويم.( التماس دعا )
                                                               

                                                                           ( روحشان شاد. صلوات )

دسته ها : شهدا

 

                    بسم الله الرحمن الرحيم

شهيد عباس باباي

يك سال بعد از عروسي مان يكي از رفقاي عباس ما رو به منزلش دعوت كرد وقتي رفتيم

ديدم اوضاع خيلي خرابه و مجلس زننده اي است عباس نتوانست تحمل كند و از آن جا آمد

بيرون خونه رسيديم زد زير گريه و شروع كرد خودش را سرزنش كردن بعدشم رفت وضو

گرفت و شروع كرد به نماز خواندن و مشغول خواندن قرآن و نماز شد اون شب خيلي از

دوستاش موندن و توجهي به رضايت خداوند نكردند ولي عباس باز هم نشان داد،قهرمان

ميدان مبارزه با نفس اماره است .

نتيجه : ما چقدر به رضايت خداوند فكر كرديم ! چقدر براي رضاي خداوند كار كرديم!

آيا هيچ موقع هوا هوس و نفس اماره مان را سرزنش كرده ايم ؟؟؟ بله بايد از سوزن

خانه وغذاي براي فرزندان براي رضاي خداوند باشد و كارهاي ديگرو... خداوند مي

فرمايد : اگر  شما مي دانستيد كه من چقدر شما را دوست دارم از غصه من غش مي

كرديد تا به من برسيد. فكر كن اگر خداوند مي خواست بر اساس ادالتش عمل كند، معلوم

نبود برسر ما چي مي آمد.( التماس دعا )

                                                     ( صلوات )

 

 


دسته ها : شهدا

براي رضاي خدا!!!

شهيد حسين خرازي

بهش خبر دادند پانزده نفر از بچه هاي كمين، ساعتهاست كه آب ندارن.

حاج حسين به يكي از بچه ها گفت : اسلحتو بردار و دنبال من بيا.

حاجي دست راستش قطع شده بود.

با دست چپ بيست ليتري آب رو كشيد روي دوشش و حركت كرد.

نتيجه : آيا كارهمه ي ما براي رضاي خدا است؟؟؟ ما براي چه آمده ايم ؟؟؟ چقدر زندگي مي كنيم ؟؟؟ آيا مدت عمرمان را مي دانيم؟؟؟ برداشتمان از اين دنيا براي آخرت چيست ؟؟؟تاحالا كسي از ماديات همراه خود برده ؟؟؟آيا تحمل آتش اين دنيا را داريم تا آتش جهنم؟؟؟كه سه هزار سال آن دنيا در آن دميده شده اول قرمز، سفيد ، سياه!!! خداوند به ما رحم كند!!!

مقام المعظم رهبري (عليه رحمةالله): مي فرمايند نگه داشتن ياد و خاطره شهدا و عمل كردن به گفتارهاي آنان كمتر از شهادت نيست.(آنان رفتند كه ما امنيت داريم.آيا ما بايد كشورمان رااز دست بدهيم)

                                                                                    ( صلوات )

خوني كه در رگ من است

                 اگر چه ناچيز و كم است

هديه براي رهبر است                                 ... جانم فداي رهبر

دسته ها : شهدا
X