معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم سلام یک سری اطلاعات که مضمر ثمر برای تمامی افراد میباشد تقدیم میکنیم.
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 136258
تعداد نوشته ها : 280
تعداد نظرات : 12
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
Rss
طراح قالب

جوان آشفته حال

جواني افتاد كه حالش غير عادي به نظر مي‏رسيد . سرش آزاد روي تنش‏  نمي‏ايستاد و دائما به اين طرف و آن طرف حركت مي‏كرد نگاهي به چهره جوان‏  كرد ، ديد رنگش زرد شده ، چشمهايش در كاسه سر فرو رفته ، اندامش‏  باريك و لاغر شده است .

 از او پرسيد :
- "
در چه حالي ؟ "
- "
در حال يقينم يا رسول‏الله " .
- "
هر يقيني آثاري دارد كه حقيقت آن را نشان مي‏دهد ، علامت و اثر  يقين تو چيست ؟ "

- " يقين من همان است كه مرا قرين درد قرار داده ، در شبها خواب را  از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگي به پايان مي‏رسانم. ديگر از تمام دنيا و ما فيها روگردانده و به آن سوي ديگر رو كرده‏ام . مثل اين‏  است كه عرش پروردگار را در موقف حساب ، و همچنين حشر جميع خلائق را  مي‏بينم .

مثل اين است كه بهشتيان را در نعيم و دوزخيان را در عذاب اليم‏  مشاهده مي‏كنم . مثل اين است كه صداي لهيب آتش جهنم همين الان در گوشم‏  طنين انداخته است " .
رسول اكرم (ص)  رو به مردم كرد و فرمود :
"
اين بنده‏اي است كه خداوند قلب او را به نور ايمان روشن كرده است‏ " .

بعد رو به آن جوان كرد و فرمود : " اين حالت نيكو را براي خود نگهدار
" .
جوان عرض كرد :

 " يا رسول‏الله ، دعا كن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصيبم فرمايد " .
رسول اكرم دعا كرد .

طولي نكشيد كه جهادي پيش آمد ، و آن جوان در آن‏
جهاد شركت كرد . دهمين نفري كه در آن جنگ شهيد شد ، همان جوان بود .

 

دسته ها : داستان ها
 

وزنه برداران

جوانان مسلمان سرگرم زور آزمايي و مسابقه وزنه برداري بودند . سنگ‏  بزرگي آنجا بود كه مقياس قوت و مردانگي جوانان به شمار مي‏رفت ، و هر  كس آن را به قدر توانايي خود حركت مي‏داد . در اين هنگام رسول اكرم رسيد.
و پرسيد :
"
چه مي‏كنيد ؟ "
- "
داريم زور آزمايي مي‏كنيم . مي‏خواهيم ببينيم كداميك از ما قويتر و  زورمندتر است " .
- "
ميل داريد كه من بگويم چه كسي از همه قويتر ونيرومندتر است ؟ "
- "
البته ، چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان‏  افتخاررا او بدهد " .

افراد جمعيت همه منتظر و نگران بودند ، كه رسول اكرم كداميك را به‏  عنوان قهرمان معرفي خواهد كرد ؟

عده‏اي بودند كه هر يك پيش خود فكر  مي‏كردند ، الان رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه‏  معرفي خواهد كرد .
رسول اكرم :

 " از همه قويتر و نيرومندتر آن كس است كه اگر از يك‏  چيزي خوشش آمد و مجذوب آن شد ، علاقه به آن چيز او را از مدار حق و  انسانيت خارج نسازد و به زشتي آلوده نكند .

و اگر در موردي عصباني شد و  موجي از خشم در روحش پيدا شد ، تسلط برخويشتن را حفظ كند ، جز حقيقت‏  نگويد و كلمه‏اي دروغ يا دشنام برزبان نياورد . و اگر صاحب قدرت و نفوذ  گشت و مانعها و رادعها از جلويش برداشته شد ، زياده از ميزاني كه‏  استحقاق دارد دست درازي نكند ".

دسته ها : داستان ها

خواب وحشتناك

خوابي كه ديده بود او را سخت به وحشت انداخته بود . هر لحظه تعبيرهاي‏  وحشتناكي به نظرش مي‏رسيد . هراسان آمد به حضور امام صادق(ع) و گفت : "  خوابي ديده‏ام " .
"
خواب ديدم مثل اينكه يك شبح چوبين ، يا يك آدم چوبين ، بر يك‏  اسب چوبين سوار است ، و شمشيري در دست دارد ، و آن شمشير را در فضا  حركت مي‏دهد . من از مشاهده آن بي‏نهايت به وحشت افتادم ، و اكنون‏  مي‏خواهم شما تعبير اين خواب مرا بگوييد " .
امام : " حتما يك شخص معيني است كه مالي دارد ، و تو در اين فكري‏  كه به هر وسيله شده مال او را از چنگش بربايي . از خدايي كه تو را آفريده و تو را مي‏ميراند ، بترس و از تصميم خويش منصرف شو " .
- "
حقا كه عالم حقيقي تو هستي ، و علم را از معدن آن به دست آورده‏اي‏ . اعتراف مي‏كنم كه همچو فكري در سر من بود ، يكي از همسايگانم مزرعه‏اي‏  دارد ، و چون احتياج به پول پيدا كرده مي‏خواهد بفروشد ، و فعلا غير از من‏  مشتري ديگري ندارد .

من اين روزها همه‏اش در اين فكرم كه از احتياج او  استفاده كنم ، و با پول اندكي آن مزرعه را از چنگش بيرون بياورم "

دسته ها : داستان ها

 مرد ناشناس . ؟؟؟

زن بيچاره ، مشك آب را بدوش كشيده بود ، و نفس نفس زنان به سوي‏  خانه‏اش مي‏رفت . مردي ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و  خودش بدوش كشيد . كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر  بودند .

 در خانه باز شد . كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسي همراه مادرشان‏  به خانه آمد ، و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است . مرد  ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد : " خوب معلوم است كه‏  مردي نداري كه خودت آبكشي مي‏كني ، چطور شده كه بيكس مانده‏اي ؟ "
- "
شوهرم سرباز بود . علي بن ابيطالب او را به يكي از مرزها فرستاد  و در آنجا كشته شد . اكنون منم و چند طفل خردسال " .
مرد ناشناس بيش از اين حرفي نزد . سر را به زير انداخت و خداحافظي‏  كرد و رفت ، ولي در آن روز آني از فكر آن زن و بچه‏هايش بيرون نمي‏رفت . شب را نتوانست‏  راحت بخوابد . صبح زود زنبيلي ، برداشت و مقداري آذوقه از گوشت و آرد  و خرما ، در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزي رفت و در زد . "
كيستي ؟ "
- "
همان بنده خداي ديروزي هستم كه ، مشك آب را آوردم ، حالا مقداري‏  غذا براي بچه‏ها آورده‏ام " .
- "
خدا از تو راضي شود ، و بين ما و علي بن ابيطالب هم خدا خودش‏  حكم كند " .
"
در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت :

 " دلم مي‏خواهد  ثوابي كرده باشم ، اگر اجازه بدهي ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهداري‏
اطفال را من به عهده بگيرم " .
- "
بسيار خوب ، ولي من بهتر مي‏توانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچه‏ها  را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم " .
زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقداري گوشت ، كه خود  آورده بود ، كباب كرد و با خرما ، بادست خود به بچه‏ها خورانيد . به‏  دهان هر كدام كه لقمه‏اي مي‏گذاشت : "

مي‏گفت :

 " فرزندم ! علي بن ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهي‏  كرده است " .
خمير آماده شد .

زن صدا زد :

" بنده خدا همان تنور را آتش كن " .
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد . شعله‏هاي آتش زبانه كشيد ، چهره‏  خويش را نزديك آتش آورد و با خود مي‏گفت : " حرارت آتش را بچش ،  اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهي مي‏كند " .
در همين حال بود كه زني از همسايگان به آن خانه سركشيد ، و مرد ناشناس‏  را شناخت . به زن صاحب خانه گفت :

 " واي به حالت ، اين مرد را كه‏  كمك گرفته‏اي نمي‏شناسي ؟ !

اين اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب است " .
زن بيچاره جلو آمد و گفت : " اي هزار خجلت و شرمساري از براي من ،  من از تو معذرت مي‏خواهم " .
- "
نه ، من از تو معذرت مي‏خواهم ، كه در كار تو كوتاهي كردم "

دسته ها : داستان ها

لگد به افتاده

عبدالملك بن مروان ، بعد از بيست و يك سال حكومت استبدادي ، در سال‏ 86 هجري از دنيا رفت . بعد از وي پسرش وليد جانشين او شد . وليد براي‏  آنكه از نارضاييهاي مردم بكاهد ، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز   معامله و رفتار با مردم تعديلي بنمايد . مخصوصا در مقام جلب رضايت مردم‏  مدينه - كه يكي از دو شهر مقدس مسلمين و مركز تابعين و باقيماندگان‏ صحابه پيغمبر و اهل فقه و حديث بود بر آمد - . از اين رو هشام بن‏  اسماعيل مخزومي پدر زن عبدالملك را ، كه قبلا حاكم مدينه بود و ستمها  كرده بود و مردم همواره آرزوي سقوط وي را مي‏كردند ، از كار بركنار كرد .

هشام بن اسماعيل ، در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود . سعيد  بن مسيب ، محدث معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از  بيعت ، شصت تازيانه زده بود و جامه‏اي درشت بروي پوشانده ، برشتري‏  سوارش كرده ، دور تا دور مدينه گردانده بود . به خاندان علي عليه‏السلام و  مخصوصا مهتر و سرور علويين ، امام علي بن الحسين زين‏العابدين ) ع ( ،  بيش از ديگران بدر رفتاري كرده بود .
وليد هشام را معزول ساخت و به جاي او ، عمر بن عبدالعزيز ، پسر عموي‏  جوان خود را كه در ميان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود ، حاكم‏  مدينه قرار داد . عمر براي باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن‏  اسماعيل را جلو خانه مروان حكم نگاه دارند ، و هر كس كه از هشام بدي‏ ديده يا شنيده بيايد و تلافي كند ، و داد دل خود را بگيرد . مردم دسته‏  دسته مي‏آمدند ، دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار هشام بن اسماعيل‏  مي‏شد .
خود هشام بن اسماعيل ، بيش از همه ، كرد و بر حال او ترحم كرده به او فرمود : " اگر كمكي از من ساخته است‏ حاضرم " .
بعد از اين جريان ، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف كردند.

دسته ها : داستان ها

مرد ناشناس

زن بيچاره ، مشك آب را بدوش كشيده بود ، و نفس نفس زنان به سوي‏  خانه‏اش مي‏رفت . مردي ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و  خودش بدوش كشيد . كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر  بودند . در خانه باز شد . كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسي همراه مادرشان‏  به خانه آمد ، و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است . مرد  ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد : " خوب معلوم است كه‏  مردي نداري كه خودت آبكشي مي‏كني ، چطور شده كه بيكس مانده‏اي ؟ "
- "
شوهرم سرباز بود . علي بن ابيطالب او را به يكي از مرزها فرستاد  و در آنجا كشته شد . اكنون منم و چند طفل خردسال " .
مرد ناشناس بيش از اين حرفي نزد . سر را به زير انداخت و خداحافظي‏  كرد و رفت ، ولي در آن روز آني از فكر آن زن و بچه‏هايش بيرون نمي‏رفت . شب را نتوانست‏  راحت بخوابد . صبح زود زنبيلي ، برداشت و مقداري آذوقه از گوشت و آرد  و خرما ، در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزي رفت و در زد . "
كيستي ؟ "
- "
همان بنده خداي ديروزي هستم كه ، مشك آب را آوردم ، حالا مقداري‏ غذا براي بچه‏ها آورده‏ام " .
- "
خدا از تو راضي شود ، و بين ما و علي بن ابيطالب هم خدا خودش‏  حكم كند " .
"
در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت : " دلم مي‏خواهد
ثوابي كرده باشم ، اگر اجازه بدهي ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهداري‏  اطفال را من به عهده بگيرم " .
- "
بسيار خوب ، ولي من بهتر مي‏توانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچه‏ها  را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم " .
زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقداري گوشت ، كه خود  آورده بود ، كباب كرد و با خرما ، بادست خود به بچه‏ها خورانيد . به‏  دهان هر كدام كه لقمه‏اي مي‏گذاشت : "

مي‏گفت :

" فرزندم ! علي بن ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهي‏  كرده است " .
خمير آماده شد . زن صدا زد : " بنده خدا همان تنور را آتش كن " .
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد . شعله‏هاي آتش زبانه كشيد ، چهره‏  خويش را نزديك آتش آورد و با خود مي‏گفت : " حرارت آتش را بچش ،  اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهي مي‏كند " .
در همين حال بود كه زني از همسايگان به آن خانه سركشيد ، و مرد ناشناس‏  را شناخت . به زن صاحب خانه گفت :

 " واي به حالت ، اين مرد را كه‏  كمك گرفته‏اي نمي‏شناسي ؟ !

اين اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب است " .
زن بيچاره جلو آمد و گفت : " اي هزار خجلت و شرمساري از براي من ،  من از تو معذرت مي‏خواهم " .
- "
نه ، من از تو معذرت مي‏خواهم ، كه در كار تو كوتاهي كردم "

دسته ها : داستان ها

منع شرابخواره

به دستور منصور ، صندوق بيت المال را باز كرده بودند ، و به هركس از آن چيزي مي‏دادند . شقراني ، يكي از كساني بود كه براي دريافت سهمي از بيت المال آمده بود ، ولي چون كسي او را نمي‏شناخت ، وسيله‏اي پيدا نمي‏كرد تا سهمي براي خود بگيرد . شقراني را به اعتبار اينكه يكي از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد كرده بود ، و قهرا شقراني هم‏ آزادي را از او بارث مي‏برد ، " مولي رسول الله " مي‏گفتند يعني آزاد شده رسول خدا .

 و اين به نوبه خود افتخار و انتسابي براي شقراني محسوب‏ مي‏شد . و از اين نظر خود را وابسته به خاندان رسالت مي‏دانست .

در اين بين كه چشمهاي شقراني نگران  آشنا و وسيله‏اي بود تا سهمي براي خودش از بيت‏المال بگيرد ، امام صادق‏"ع " را ديد ، رفت جلو و حاجت خويش را گفت . امام رفت و طولي‏ نكشيد كه سهمي براي شقراني گرفته و با خود آورد .

همينكه آن را به دست‏ شقراني داد ، بالحني ملاطفت آميز اين جمله را به وي گفت :

 " كار خوب‏ از هر كسي خوب است ، ولي از تو به واسطه انتسابي كه با ما داري ، و تو

را وابسته به خاندان رسالت مي‏دانند ، خوبتر و زيباتر است . و كار بد از هركس بد است ، ولي از تو به خاطر همين انتساب زشتتر و قبيحتر است "  .امام صادق اين جمله را فرمود و گذشت .

شقراني با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سر او ، يعني شرابخواري او، آگاه است . و از اينكه امام با اينكه مي‏دانست او شرابخوار است ، به‏ او محبت كرد ، و در ضمن محبت او را متوجه عيبش نمود ، خيلي پيش وجدان‏ خويش شرمسار گشت و خود را ملامت كرد .

دسته ها : داستان ها

و امانده قافله

 تاريكي شب ، از دور ، صداي جواني به گوش مي‏رسيد كه استغاثه مي‏كرد  و كمك مي‏طلبيد و مادر جان مادر جان مي‏گفت . شتر ضعيف و لاغرش از قافله‏  عقب مانده بود ، و سرانجام از كمال خستگي خوابيده بود . هر كار كرد شتر  را حركت دهد نتوانست . ناچار بالاسر شتر ايستاده بود و ناله مي‏كرد . در  اين بين ، رسول اكرم كه معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حركت مي‏كرد -  كه اگر احيانا ضعيف و ناتواني از قافله جدا شده باشد تنها و بي‏مدد كار  نماند - از دور صداي ناله جوان را شنيد ، همينكه نزديك رسيد پرسيد :
"
كي هستي ؟ " .
- "
من جابرم "

- " چرا معطل و سرگرداني ؟ " .
- "
يا رسول الله فقط به علت اينكه شترم از راه مانده " .
- "
عصا همراه داري ؟ "
- "
بلي " .
- "
بده به من "
رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد ، و سپس او  را خوابانيد ، بعد دستش را ركاب ساخت ، و به جابر گفت :
- "
سوار شو " .
جابر سوار شد ، و باهم راه افتادند . در اين هنگام شتر جابر ، تندتر  حركت مي‏كرد . پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مي‏داد .
جابر شمرد ، ديد مجموعا بيست و پنج بار براي او طلب آمرزش كرد .
در بين راه از جابر پرسيد : " از پدرت عبدالله چند فرزند باقي مانده‏ ؟ " .
- "
هفت دختر و يك پسر كه منم " .
- "
آيا قرضي هم از پدرت باقي مانده ؟ "
- "
بلي "

- " پس وقتي به مدينه برگشتي ، با آنها قراري بگذار ، و همينكه موقع‏
چيدن خرما شد مرا خبر كن " .
- "
بسيار خوب " .
- "
زن گرفته‏اي ؟ "
- "
بلي " .
- "
با كي ازدواج كردي ؟ "
- "
با فلان زن ، دختر فلان كس ، يكي از بيوه زنان مدينه " .
- "
چرا دوشيزه نگرفتي كه همبازي تو باشد ؟ "
- "
يا رسول الله ، چند خواهر جوان و بي تجربه داشتم نخواستم زن جوان‏  و بي‏تجربه بگيرم ، مصلحت ديدم عاقله زني را به همسري انتخاب كنم " .
- "
بسيار خوب كاري كردي . اين شتر را چند خريدي ؟ "
- "
به پنج وقيه طلا " .
- "
به همين قيمت مال ما باشد ، به مدينه كه آمدي بيا پولش را بگيرد " .
آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند .

 جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد ، رسول اكرم به " بلال " فرمود
: "
پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر بده ، بعلاوه سه وقيه ديگر ، تا  قرضهاي پدرش عبدالله را بدهد ، شترش هم مال خودش باشد " .
بعد ، از جابر پرسيد : " باطلبكاران قرارداد بستي ؟ "
- "
نه يا رسول الله " .
- "
آيا آنچه از پدرت مانده وافي به قرضهايش هست ؟ "
- "
نه يا رسول الله " .
- "
پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن " .
موقع چيدن خرما رسيد ، رسول خدا را خبر كرد . پيامبر آمد و حساب‏  طلبكاران را تسويه كرد . و براي خانواده جابر نيز به اندازه كافي باقي‏  گذاشت .

 

دسته ها : داستان ها

گوش به دعاي مادر

در آن شب ، همه‏اش به كلمات مادرش - كه در گوشه‏اي از اطاق رو به‏  طرف قبله كرده بود - گوش مي‏داد . ركوع و سجود و قيام و قعود مادر را در  آن شب ، كه شب جمعه بود ، تحت نظر داشت . با اينكه هنوز كودك بود ،  مراقب بود ببيند مادرش كه اين همه درباره مردان و زنان مسلمان دعاي خير  مي‏كند ، و يك يك را نام مي‏برد و از خداي بزرگ براي هر يك از آنها سعادت و رحمت و خير و بركت مي‏خواهد ، براي شخص خود از خداوند چه چيزي‏  مسألت مي‏كند ؟ .
امام حسن آن شب را تا صبح نخوابيد ، و مراقب كار مادرش ، صديقه‏  مرضيه " ع " بود . و همه‏اش منتظر بود كه ببيند مادرش درباره خود چگونه دعا مي‏كند ، و از خداوند براي خود چه خير و سعادتي مي‏خواهد ؟
شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره ديگران گذشت . و امام حسن ، حتي‏  يك كلمه نشنيد كه مادرش براي خود دعا كند . صبح به مادر گفت : " مادر  جان ! چرا من هر چه گوش كردم ، تو درباره ديگران دعاي خير كردي و درباره‏  خودت يك كلمه دعا نكردي ؟ "
مادر مهربان جواب داد : " پسرك عزيزم ! اول همسايه ، بعد خانه خود "

دسته ها : داستان ها

 امام باقر و مرد مسيحي

امام باقر ، محمد بن علي بن الحسين " ع " ، لقبش " باقر " است .

باقر يعني شكافنده . به آن حضرت " باقر العلوم " مي‏گفتند ، يعني‏ شكافنده دانشها .

مردي مسيحي ، به صورت سخريه و استهزاء ، كلمه " باقر " را تصحيف‏ كرد به كلمه " بقر " - يعني گاو - به آن حضرت گفت : " انت بقر " يعني تو گاوي

امام بدون آنكه از خود ناراحتي نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند ، با كمال سادگي گفت : " نه ، من بقر نيستم من باقرم " .

مسيحي : " تو پسر زني هستي كه آشپز بود " .

امام :- " شغلش اين بود ، عار و ننگي محسوب نمي‏شود " .

مسيحي- "  :     مادرت سياه و بي‏شرم و بد زبان بود " .

   امام- "  :  اگر اين نسبتها كه به مادرم مي‏دهي راست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد . و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ‏ و افترا بستي " .

مشاهده اين همه حلم ، از مردي كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك‏ مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد ، كافي بود كه انقلابي در روحيه مرد مسيحي ايجاد نمايد ، و او را به سوي اسلام بكشاند . مرد مسيحي بعدا مسلمان شد.

دسته ها : داستان ها

 در ركاب خليفه...(ايراني )

علي - عليه‏السلام - هنگامي كه به سوي كوفه مي‏آمد ، وارد شهر انبار شد كه‏ مردمش ايراني بودند .

كدخدايان و كشاورزان ايراني خرسند بودند كه خليفه محبوبشان از شهر آنها عبور مي‏كند ، به استقبالش شتافتند ، هنگامي كه مركب علي به راه افتاد ، آنها در جلو مركب علي ( ع ) شروع كردند به دويدن . علي آنها را طلبيد و پرسيد :

 " چرا مي‏دويد ، اين چه كاري است كه مي‏كنيد ؟ ! " .

- اين يك نوعي احترام است كه ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام‏ خود مي‏كنيم . اين سنت و يك نوع ادبي است كه در ميان ما معمول‏ بوده است " .

اينكار شمارا در دنيا به رنج مي‏اندازد ، و در آخرت به شقاوت  مي‏كشاند . هميشه از اين گونه كارها كه شما را پست و خوار مي‏كند خودداري‏ كنيد .

 بعلاوه اين كارها چه فايده‏اي به حال آن افراد دارد ؟ "

دسته ها : داستان ها

مسلمان و كتابي

در آن ايام ، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامي بود . در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامي آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته‏ بود كه ، چه فرماني صادر مي‏كند و چه تصميمي مي‏گيرد .

در خارج اين شهر دو نفر ، يكي مسلمان و ديگري كتابي ( يهودي يا مسيحي‏ يا زردشتي ) روزي در راه به هم برخورد كردند . مقصد يكديگر را پرسيدند .

معلوم شد كه مسلمان به كوفه مي‏رود ، و آن مرد كتابي درهمان نزديكي ، جاي‏ ديگري را در نظر دارد كه برود . توافق كردند كه چون در مقداري از مسافرت‏ راهشان يكي است باهم باشند و بايكديگر مصاحبت كنند .

راه مشترك ، با صميميت ، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طي شد . به‏ سر دو راهي رسيدند ، مرد كتابي با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق‏ مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت ، و از اين طرف كه او مي‏رفت‏ آمد .

پرسيد : " مگر تو نگفتي من مي‏خواهم به كوفه بروم ؟ " .

- " چرا " .

- " پس چرا از اين طرف مي‏آئي ؟

 راه كوفه كه آن يكي است " .

- " مي‏دانم ، مي‏خواهم مقداري تورا مشايعت كنم . پيغمبر ما فرمود " هرگاه دو نفر در يك راه بايكديگر مصاحبت كنند ، حقي بريكديگر پيدا مي‏كنند " . اكنون تو حقي بر من پيدا كردي . من به خاطر اين حق كه به‏ گردن من داري مي‏خواهم چند قدمي تو را مشايعت كنم . و البته بعد به راه‏

خودم خواهم رفت " .

- " اوه ، پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتي در ميان مردم پيدا كرد ، و باين سرعت دينش در جهان رائج شد ، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه‏اش بوده " . تعجب و تحسين مرد كتابي در اين هنگام به منتها درجه رسيد ، كه برايش‏ معلوم شد ، اين رفيق مسلمانش ، خليفه وقت علي ابن ابيطالب " ع " بوده .

طولي نكشيد كه همين مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب علي - عليه‏السلام - قرار گرفت "

دسته ها : داستان ها

 قافله‏اي كه به حج مي‏رفت

قافله‏اي از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت ، همينكه به مدينه رسيد چند  روزي توقف و استراحت كرد ، و بعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد .  در بين راه مكه و مدينه ، در يكي از منازل ، اهل قافله با مردي مصادف‏  شدند كه با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصي‏ درميان آنها شد كه سيماي صالحين داشت ، و با چابكي و نشاط مشغول خدمت و  رسيدگي به كارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با  كمال تعجب از اهل قافله پرسيد : اين شخصي را كه مشغول خدمت و انجام‏  كارهاي شماست مي‏شناسيد ؟ .

- نه ، او را نمي‏شناسيم ، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد . مردي‏  صالح و متقي و پرهيزگار است . ما از او تقاضا نكرده‏ايم كه براي ما كاري‏  انجام دهد ، ولي او خودش مايل است كه در كارهاي ديگران شركت كند و به‏  آنها كمك بدهد .
- "
معلوم است كه نمي‏شناسيد ، اگر مي‏شناختيد اين طور گستاخ نبوديد ،  هرگز حاضر نمي‏شديد مانند يك خادم به كارهاي شما رسيدگي كند " .
- "
مگر اين شخص كيست ؟ "
- "
اين ، علي بن الحسين زين العابدين است " .
جمعيت آشفته به پاخاستند و خواستند براي معذرت دست و پاي امام را  ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : " اين چه كاري بود كه شما با ما  كرديد ؟ !

 ممكن بود خداي ناخواسته ما جسارتي نسبت به شما بكنيم ، و  مرتكب گناهي بزرگ بشويم " .
امام : " من عمدا شمارا كه مرا نمي‏شناختيد براي همسفري انتخاب كردم ، زيرا گاهي با كساني كه مرا مي‏شناسند مسافرت‏  مي‏كنم ، آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهرباني مي‏كنند ،
نمي‏گذارند كه من عهده‏دار كار و خدمتي بشوم ، از اينرو مايلم همسفراني‏  انتخاب كنم كه مرا نمي‏شناسند و از معرفي خودم هم خودداري مي‏كنم تا  بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم " .

جمله‏هايي هست كه امام مي‏فرمايد : " اكره ان آخذ برسول الله ما لا اعطي‏  مثله » " ، و در روايتي هست كه فرمود : " ((ما اكلت بقرابتي من رسول‏))

دسته ها : داستان ها

غذاي دسته جمعي

همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند ، و بارها را  بر زمين نهادند ، تصميم جمعيت براين شد كه براي غذا گوسفندي را ذبح و  آماده كنند .
يكي از اصحاب گفت : " سر بريدن گوسفند با من " .
ديگري : " كندن پوست آن بامن " .
سومي : " پختن گوشت آن بامن " .
چهارمي : . . .
رسول اكرم : " جمع كردن هيزم از صحرا بامن " .
جمعيت : " يا رسول الله شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد ، ما خودمان‏  با كمال افتخار همهاينكارها را مي‏كنيم " .
رسول اكرم : " مي‏دانم كه شما مي‏كنيد ، ولي خداوند دوست نمي دارد  بنده‏اش را در ميان يارانش با وضعي متمايز ببيند كه ، براي خود نسبت به‏  ديگران امتيازي قائل شده باشد " .

سپس به طرف صحرا رفت . و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و  آورد.

دسته ها : داستان ها

 همسفر حج

مردي از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براي‏  امام صادق تعريف مي‏كرد ، مخصوصا يكي از همسفران خويش را بسيار مي‏ستود  كه ، چه مرد بزرگواري بود ، ما به معيت همچو مرد شريفي مفتخر بوديم .
يكسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همينكه در منزلي فرود مي‏آمديم او فورا  به گوشه‏اي مي‏رفت ، و سجاده خويش را پهن مي‏كرد ، و به طاعت و عبادت‏  خويش مشغول مي‏شد .
امام : " پس چه كسي كارهاي او را انجام مي‏داد ؟

 و كه حيوان او را  تيمار مي‏كرد ؟ "
-
البته افتخار اين كارها با ما بود . او فقط به كارهاي مقدس خويش‏  مشغول بود و كاري به اين كارها نداشت .
- "
بنابر اين همه شما از او برتر بوده‏ايد " .

دسته ها : داستان ها

 بستن زانوي شتر

قافله چندين ساعت راه رفته بود . آثار خستگي در سواران و در مركبها  پديد گشته بود . همينكه به منزلي رسيدند كه آنجا آبي بود ، قافله فرود  آمد . رسول اكرم نيز كه همراه قافله بود ، شتر خويش را خوابانيد و پياده‏  شد . قبل از همه چيز ، همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و
مقدمات نماز را فراهم كنند .
رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد ، به آن سو كه آب بود روان شد ، ولي‏  بعد از آنكه مقداري رفت ، بدون آنكه با احدي سخني بگويد ، به طرف مركب‏  خويش بازگشت . اصحاب و ياران با تعجب باخود مي‏گفتند آيا اينجا را  براي فرود آمدن نپسنديده است و مي‏خواهد فرمان حركت بدهد ؟ ! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنيدن فرمان بود .

 تعجب جمعيت‏  هنگامي زياد شد كه ديدند همينكه به شتر خويش رسيد ، زانوبند را برداشت‏  و زانوهاي شتر را بست ، و دو مرتبه به سوي مقصد اولي خويش روان شد .  فريادها از اطراف بلند شد : "

اي رسول خدا ! چرا مارا فرمان ندادي كه‏  اين كار را برايت بكنيم ، و به خودت زحمت دادي و برگشتي ؟

ما كه با  كمال افتخار براي انجام اين خدمت آماده بوديم " .
در جواب آنها فرمود :

" هرگز از ديگران در كارهاي خود كمك نخواهيد ،  و بديگران اتكا نكنيد ، ولو براي يك قطعه چوب مسواك باشد "

دسته ها : داستان ها

 خواهش دعا !!! ...دعا نمي كنم ؟؟؟

شخصي باهيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت :
"
درباره من دعايي بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقي بدهد ، كه‏  خيلي فقير و تنگدستم " .
امام : " هرگز دعا نمي‏كنم " .
- "
چرا دعا نمي‏كنيد ؟ ! "
"
براي اينكه خداوند راهي براي اينكار معين كرده است ، خداوند امر  كرده كه روزي را پي‏جويي كنيد ، و طلب نماييد . اما تو مي‏خواهي در خانه‏  خود بنشيني ، و با دعا روزي را به خانه خود بكشاني ! "

دسته ها : داستان ها

 مردي كه كمك خواست

به گذشته پرمشقت خويش مي‏انديشيد ، به يادش مي‏افتاد كه چه روزهاي تلخ‏  و پر مرارتي را پشت سر گذاشته ، روزهايي كه حتي قادر نبود قوت روزانه‏  زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد . با خود فكر مي‏كرد كه چگونه يك‏ جمله كوتاه - فقط يك جمله - كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به‏  روحش نيرو داد و مسير زندگانيش را عوض كرد ، و او و خانواده‏اش را از  فقر و نكبتي كه گرفتار آن بودند نجات داد .
او يكي از صحابه رسول اكرم بود . فقر و تنگدستي براو چيره شده بود . در  يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده ، با مشورت و پيشنهاد  زنش تصميم گرفت برود ، و وضع خود را براي رسول اكرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالي كند .
با همين نيت رفت ، ولي قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از  زبان رسول اكرم به گوشش خورد : " هركس از ما كمكي بخواهد ما به او  كمك مي‏كنيم ، ولي اگر كسي بي‏نيازي بورزد و دست حاجت پيش مخلوقي دراز  نكند ، خداوند او را بي‏نياز مي‏كند " . آن روز چيزي نگفت ، و به خانه‏  خويش برگشت . باز با هيولاي مهيب فقر كه همچنان بر خانه‏اش سايه افكنده‏
بود روبرو شد ، ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد  ، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد : " هركس از ما كمكي‏  بخواهد ما به او كمك مي‏كنيم ، ولي اگر كسي بي نيازي بورزد خداوند او را  بي‏نياز مي‏كند " .

 اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد ، به خانه‏  خويش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و  ناتوان مي‏ديد ، براي سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ،  باز هم لبهاي رسول اكرم به حركت آمد ، و با همان آهنگ - كه به دل قوت و به روح اطمينان‏  مي‏بخشيد - همان جمله را تكرار كرد .
اين بار كه آن جمله را شنيد ، اطمينان بيشتري در قلب خود احساس كرد .
حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتي كه خارج‏  شد با قدمهاي مطمئنتري راه مي‏رفت . با خود فكر مي‏كرد كه ديگر هرگز به‏  دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه مي‏كنم و از نيرو  و استعدادي كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده مي‏كنم ، واز او  مي‏خواهم كه مرا در كاري كه پيش مي‏گيرم موفق گرداند و مرا بي نياز سازد .
با خودش فكر كرد كه از من چه كاري ساخته است ؟

به نظرش رسيد عجالة  اين قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمي جمع كند و بياورد و  بفروشد . رفت و تيشه‏اي عاريه كرد و به صحرا رفت ، هيزمي جمع كرد و  فروخت . لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد . روزهاي ديگر به اينكار ادامه‏  داد ، تا تدريجا توانست از همين پول براي خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد .
باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلاماني شد .  روزي رسول اكرم به او رسيد و تبسم كنان فرمود :

"  نگفتم ، هركس از ما  كمكي بخواهد ما به او كمك مي‏دهيم ، ولي اگر بي‏نيازي بورزد خداوند او را  بي‏نياز مي‏كند "

دسته ها : داستان ها

رسول اكرم و دو حلقه جمعيت

رسول اكرم " ص " وارد مسجد ( مسجد مدينه (   شد ، چشمش به دو  اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود ، و هر دسته‏اي حلقه‏اي تشكيل‏  داده سر گرم كاري بودند : يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به‏  تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر  گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد . به كساني كه همراهش بودند رو  كرد و فرمود :

 " اين هر دو دسته كار نيك مي‏كنند و  بر خير و سعادتمند " . آنگاه جمله‏اي اضافه كرد : " لكن من براي تعليم و  داناكردن فرستاده شده‏ام " ، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار  تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست .

دسته ها : داستان ها
X