جوان آشفته حال
جواني افتاد كه حالش غير عادي به نظر ميرسيد . سرش آزاد روي تنش نميايستاد و دائما به اين طرف و آن طرف حركت ميكرد نگاهي به چهره جوان كرد ، ديد رنگش زرد شده ، چشمهايش در كاسه سر فرو رفته ، اندامش باريك و لاغر شده است .
از او پرسيد :
- " در چه حالي ؟ "
- " در حال يقينم يا
رسولالله
" .
- " هر يقيني آثاري دارد
كه حقيقت آن را نشان ميدهد ، علامت و اثر يقين تو چيست ؟ "
- " يقين من همان است كه مرا قرين درد قرار داده ، در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگي به پايان ميرسانم. ديگر از تمام دنيا و ما فيها روگردانده و به آن سوي ديگر رو كردهام . مثل اين است كه عرش پروردگار را در موقف حساب ، و همچنين حشر جميع خلائق را ميبينم .
مثل اين است كه
بهشتيان را در نعيم و دوزخيان را در عذاب اليم مشاهده ميكنم . مثل اين است كه صداي لهيب آتش جهنم همين الان در گوشم
طنين
انداخته است
" .
رسول اكرم (ص) رو به مردم كرد
و فرمود
:
" اين بندهاي است كه
خداوند قلب او را به نور ايمان روشن كرده است " .
بعد رو به آن جوان
كرد و فرمود : " اين حالت نيكو را براي خود نگهدار
" . جوان عرض كرد :
" يا رسولالله ، دعا كن خداوند جهاد و
شهادت در راه حق را نصيبم فرمايد " .
رسول اكرم دعا كرد .
طولي نكشيد كه جهادي
پيش آمد ، و آن جوان در آن
جهاد شركت كرد . دهمين نفري كه در آن جنگ شهيد شد ، همان جوان بود .
وزنه برداران
جوانان مسلمان سرگرم
زور آزمايي و مسابقه وزنه برداري بودند . سنگ بزرگي آنجا بود كه مقياس قوت و مردانگي جوانان
به شمار ميرفت ، و هر كس آن را به قدر توانايي خود حركت ميداد . در
اين هنگام رسول اكرم رسيد.
و
پرسيد :
" چه ميكنيد ؟ "
- " داريم زور آزمايي ميكنيم . ميخواهيم ببينيم كداميك از ما
قويتر و زورمندتر است
" .
- " ميل داريد كه من بگويم چه كسي از همه قويتر ونيرومندتر است ؟ "
- " البته ، چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخاررا او بدهد
" .
افراد جمعيت همه منتظر و نگران بودند ، كه رسول اكرم كداميك را به عنوان قهرمان معرفي خواهد كرد ؟
عدهاي
بودند كه هر يك پيش خود فكر ميكردند ، الان رسول خدا دست او را خواهد
گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفي خواهد كرد .
رسول
اكرم :
" از همه قويتر و نيرومندتر آن كس است كه اگر از يك چيزي خوشش آمد و مجذوب آن شد ، علاقه به آن چيز او را از مدار حق و انسانيت خارج نسازد و به زشتي آلوده نكند .
و اگر در موردي عصباني شد و موجي از خشم در روحش پيدا شد ، تسلط برخويشتن را حفظ كند ، جز حقيقت نگويد و كلمهاي دروغ يا دشنام برزبان نياورد . و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلويش برداشته شد ، زياده از ميزاني كه استحقاق دارد دست درازي نكند ".
خواب وحشتناك
خوابي كه
ديده بود او را سخت به وحشت انداخته بود . هر لحظه تعبيرهاي وحشتناكي به نظرش ميرسيد . هراسان آمد به
حضور امام صادق(ع) و گفت : "
خوابي
ديدهام " .
" خواب
ديدم مثل اينكه يك شبح چوبين ، يا يك آدم چوبين ، بر يك اسب چوبين سوار است ، و شمشيري در دست دارد ، و آن شمشير را در فضا حركت ميدهد . من از مشاهده آن بينهايت
به وحشت افتادم ، و اكنون ميخواهم شما تعبير اين خواب مرا بگوييد " .
امام :
" حتما يك شخص معيني است كه مالي دارد ، و تو در اين فكري كه به هر وسيله شده مال او را از چنگش
بربايي . از خدايي كه تو را آفريده و تو را ميميراند ، بترس و از تصميم خويش
منصرف شو " .
- " حقا كه
عالم حقيقي تو هستي ، و علم را از معدن آن به دست آوردهاي . اعتراف ميكنم كه
همچو فكري در سر من بود ، يكي از همسايگانم مزرعهاي دارد ، و چون احتياج به پول پيدا كرده ميخواهد بفروشد ، و فعلا غير
از من مشتري ديگري ندارد .
من اين روزها همهاش در اين فكرم كه از احتياج او استفاده كنم ، و با پول اندكي آن مزرعه را از چنگش بيرون بياورم "
مرد ناشناس . ؟؟؟
زن بيچاره ، مشك آب را بدوش كشيده بود ، و نفس نفس زنان به سوي خانهاش ميرفت . مردي ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش بدوش كشيد . كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند .
در خانه باز شد . كودكان
معصوم ديدند مرد ناشناسي همراه مادرشان به خانه آمد ، و مشك آب را به عوض مادرشان
به دوش گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد
: " خوب معلوم است كه مردي نداري كه خودت آبكشي ميكني ، چطور
شده كه بيكس ماندهاي ؟ "
- " شوهرم سرباز بود . علي بن ابيطالب او را به يكي از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد . اكنون منم و چند طفل
خردسال " .
مرد ناشناس بيش از اين حرفي نزد . سر را به زير انداخت
و خداحافظي كرد و رفت
، ولي در آن روز آني از فكر آن زن و بچههايش بيرون نميرفت . شب را نتوانست راحت بخوابد . صبح زود زنبيلي ، برداشت و
مقداري آذوقه از گوشت و آرد و خرما ، در آن ريخت و يكسره به طرف خانه
ديروزي رفت و در زد . "
كيستي ؟ "
- " همان بنده خداي ديروزي هستم كه ، مشك آب را آوردم ، حالا مقداري غذا براي بچهها آوردهام
" .
- " خدا از تو راضي شود ، و بين ما و علي بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند " .
" در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت :
" دلم ميخواهد ثوابي كرده باشم ، اگر اجازه بدهي ، خمير
كردن و پختن نان ، يا نگهداري
اطفال را من به عهده بگيرم " .
- " بسيار خوب ، ولي من بهتر ميتوانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچهها را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم
" .
زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقداري گوشت ، كه خود آورده بود ، كباب كرد و با خرما ، بادست
خود به بچهها خورانيد . به دهان هر كدام كه لقمهاي ميگذاشت
: "
ميگفت :
" فرزندم ! علي بن
ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهي كرده است " .
خمير آماده شد .
زن صدا زد :
" بنده خدا همان تنور را آتش كن " .
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد . شعلههاي آتش زبانه كشيد ، چهره خويش را نزديك آتش آورد و با خود ميگفت :
" حرارت آتش را بچش ، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه
زنان كوتاهي ميكند " .
در همين حال بود كه زني از همسايگان به آن خانه سركشيد ، و مرد
ناشناس را شناخت . به زن
صاحب خانه گفت :
" واي به حالت ، اين مرد را كه كمك گرفتهاي نميشناسي ؟ !
اين اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب است " .
زن بيچاره جلو آمد و گفت : " اي هزار خجلت و
شرمساري از براي من ، من از تو معذرت ميخواهم
" .
- " نه ، من از تو معذرت ميخواهم ، كه در كار تو كوتاهي كردم
"
لگد به افتاده
عبدالملك بن مروان ، بعد از بيست و يك سال حكومت استبدادي ، در سال 86 هجري از دنيا رفت . بعد از وي پسرش وليد جانشين او شد . وليد براي آنكه از نارضاييهاي مردم بكاهد ، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعديلي بنمايد . مخصوصا در مقام جلب رضايت مردم مدينه - كه يكي از دو شهر مقدس مسلمين و مركز تابعين و باقيماندگان صحابه پيغمبر و اهل فقه و حديث بود بر آمد - . از اين رو هشام بن اسماعيل مخزومي پدر زن عبدالملك را ، كه قبلا حاكم مدينه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوي سقوط وي را ميكردند ، از كار بركنار كرد .
هشام بن اسماعيل ، در ستم و توهين به اهل
مدينه بيداد كرده بود . سعيد بن مسيب ، محدث
معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از بيعت ، شصت تازيانه زده بود و جامهاي درشت بروي پوشانده ، برشتري سوارش كرده ، دور تا دور مدينه گردانده بود . به خاندان علي
عليهالسلام و مخصوصا مهتر و سرور
علويين ، امام علي بن الحسين زينالعابدين )
ع ( ، بيش از ديگران بدر رفتاري كرده بود
.
وليد هشام را معزول ساخت و به جاي او ، عمر بن
عبدالعزيز ، پسر عموي جوان خود را كه در
ميان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود ، حاكم مدينه قرار داد . عمر براي باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو خانه مروان حكم نگاه دارند ، و هر كس كه از هشام
بدي ديده يا شنيده بيايد و تلافي كند ، و داد دل خود را بگيرد . مردم دسته دسته ميآمدند ، دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار هشام
بن اسماعيل ميشد .
خود هشام بن اسماعيل ، بيش از همه ، كرد و بر
حال او ترحم كرده به او فرمود : " اگر كمكي از من ساخته است حاضرم " .
بعد از اين جريان ، مردم مدينه نيز شماتت به
او را موقوف كردند.
مرد ناشناس
زن
بيچاره ، مشك آب را بدوش كشيده بود ، و نفس نفس زنان به سوي خانهاش ميرفت . مردي ناشناس به او برخورد
و مشك را از او گرفت و خودش بدوش كشيد . كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر
بودند . در خانه باز
شد . كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسي همراه مادرشان به خانه آمد ، و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است
. مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد
: " خوب معلوم است كه مردي نداري كه خودت آبكشي ميكني ، چطور شده كه بيكس ماندهاي ؟ "
- " شوهرم
سرباز بود . علي بن ابيطالب او را به يكي از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد . اكنون منم و چند طفل خردسال " .
مرد
ناشناس بيش از اين حرفي نزد . سر را به زير انداخت و خداحافظي كرد و رفت ، ولي در آن روز آني از فكر آن زن و بچههايش بيرون نميرفت
. شب را نتوانست راحت بخوابد . صبح زود زنبيلي ، برداشت و مقداري آذوقه از گوشت و آرد و خرما ، در آن ريخت و يكسره به طرف خانه
ديروزي رفت و در زد . "
كيستي ؟
"
- " همان
بنده خداي ديروزي هستم كه ، مشك آب را آوردم ، حالا مقداري غذا براي بچهها
آوردهام " .
- " خدا از
تو راضي شود ، و بين ما و علي بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند " .
" در
بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت : " دلم ميخواهد
ثوابي
كرده باشم ، اگر اجازه بدهي ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهداري اطفال را من به عهده بگيرم
" .
- " بسيار
خوب ، ولي من بهتر ميتوانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچهها را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم
" .
زن رفت
دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقداري گوشت ، كه خود آورده بود ، كباب كرد و با خرما ، بادست خود به بچهها خورانيد
. به دهان هر كدام كه لقمهاي ميگذاشت
: "
ميگفت :
"
فرزندم ! علي بن ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهي كرده است " .
خمير
آماده شد . زن صدا زد : " بنده خدا همان تنور را آتش كن " .
مرد
ناشناس رفت و تنور را آتش كرد . شعلههاي آتش زبانه كشيد ، چهره خويش را نزديك آتش آورد و با خود ميگفت :
" حرارت آتش را بچش ، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهي ميكند
" .
در همين
حال بود كه زني از همسايگان به آن خانه سركشيد ، و مرد ناشناس را شناخت . به زن صاحب خانه گفت :
" واي به حالت ، اين مرد را كه كمك گرفتهاي نميشناسي ؟ !
اين اميرالمؤمنين
علي بن ابيطالب است " .
زن
بيچاره جلو آمد و گفت : " اي هزار خجلت و شرمساري از براي من ، من از تو معذرت ميخواهم
" .
- " نه ، من
از تو معذرت ميخواهم ، كه در كار تو كوتاهي كردم "
منع شرابخواره
به دستور منصور ، صندوق بيت المال را باز كرده بودند ، و به هركس از آن چيزي ميدادند . شقراني ، يكي از كساني بود كه براي دريافت سهمي از بيت المال آمده بود ، ولي چون كسي او را نميشناخت ، وسيلهاي پيدا نميكرد تا سهمي براي خود بگيرد . شقراني را به اعتبار اينكه يكي از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد كرده بود ، و قهرا شقراني هم آزادي را از او بارث ميبرد ، " مولي رسول الله " ميگفتند يعني آزاد شده رسول خدا .
و اين به نوبه خود افتخار و انتسابي براي شقراني محسوب ميشد . و از اين نظر خود را وابسته به خاندان رسالت ميدانست .
در اين بين كه چشمهاي شقراني نگران آشنا و وسيلهاي بود تا سهمي براي خودش از بيتالمال بگيرد ، امام صادق"ع " را ديد ، رفت جلو و حاجت خويش را گفت . امام رفت و طولي نكشيد كه سهمي براي شقراني گرفته و با خود آورد .
همينكه آن را به دست شقراني داد ، بالحني ملاطفت آميز اين جمله را به وي گفت :
" كار خوب از هر كسي خوب است ، ولي از تو به واسطه انتسابي كه با ما داري ، و تو
را وابسته به خاندان رسالت ميدانند ، خوبتر و زيباتر است . و كار بد از هركس بد است ، ولي از تو به خاطر همين انتساب زشتتر و قبيحتر است " .امام صادق اين جمله را فرمود و گذشت .
شقراني با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سر او ، يعني شرابخواري او، آگاه است . و از اينكه امام با اينكه ميدانست او شرابخوار است ، به او محبت كرد ، و در ضمن محبت او را متوجه عيبش نمود ، خيلي پيش وجدان خويش شرمسار گشت و خود را ملامت كرد .
و امانده قافله
تاريكي شب ، از دور ، صداي جواني به گوش ميرسيد
كه استغاثه ميكرد و كمك ميطلبيد و مادر جان مادر جان ميگفت . شتر ضعيف و لاغرش از
قافله عقب مانده بود ، و
سرانجام از كمال خستگي خوابيده بود . هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست . ناچار بالاسر شتر ايستاده بود و ناله ميكرد
. در اين بين ، رسول اكرم كه معمولا بعد از همه
و در دنبال قافله حركت ميكرد - كه اگر احيانا ضعيف و
ناتواني از قافله جدا شده باشد تنها و بيمدد كار نماند - از دور صداي ناله جوان را شنيد ، همينكه نزديك رسيد پرسيد :
" كي هستي
؟ " .
- " من جابرم
"
- " چرا معطل و سرگرداني ؟
" .
- " يا رسول
الله فقط به علت اينكه شترم از راه مانده " .
- " عصا
همراه داري ؟ "
- " بلي
" .
- " بده به
من "
رسول
اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد ، و سپس او را خوابانيد ، بعد دستش را ركاب ساخت ، و
به جابر گفت :
- " سوار شو
" .
جابر
سوار شد ، و باهم راه افتادند . در اين هنگام شتر جابر ، تندتر حركت ميكرد . پيغمبر در بين راه دائما
جابر را مورد ملاطفت قرار ميداد .
جابر
شمرد ، ديد مجموعا بيست و پنج بار براي او طلب آمرزش كرد .
در بين
راه از جابر پرسيد : " از پدرت عبدالله چند فرزند باقي مانده ؟
" .
- " هفت دختر
و يك پسر كه منم " .
- " آيا قرضي
هم از پدرت باقي مانده ؟ "
- " بلي
"
- " پس وقتي به مدينه برگشتي ، با آنها قراري
بگذار ، و همينكه موقع
چيدن
خرما شد مرا خبر كن " .
- " بسيار
خوب " .
- " زن
گرفتهاي ؟ "
- " بلي
" .
- " با كي
ازدواج كردي ؟ "
- " با فلان
زن ، دختر فلان كس ، يكي از بيوه زنان مدينه " .
- " چرا
دوشيزه نگرفتي كه همبازي تو باشد ؟ "
- " يا رسول
الله ، چند خواهر جوان و بي تجربه داشتم نخواستم زن جوان و بيتجربه بگيرم ، مصلحت ديدم عاقله زني را به همسري انتخاب كنم
" .
- " بسيار
خوب كاري كردي . اين شتر را چند خريدي ؟ "
- " به پنج
وقيه طلا " .
- " به همين
قيمت مال ما باشد ، به مدينه كه آمدي بيا پولش را بگيرد " .
آن سفر
به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند .
جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد ، رسول اكرم به
" بلال " فرمود
: " پنج وقيه
طلا بابت پول شتر به جابر بده ، بعلاوه سه وقيه ديگر ، تا قرضهاي پدرش عبدالله را بدهد ، شترش هم مال خودش باشد
" .
بعد ، از
جابر پرسيد : " باطلبكاران قرارداد بستي ؟ "
- " نه يا
رسول الله " .
- " آيا آنچه
از پدرت مانده وافي به قرضهايش هست ؟ "
- " نه يا
رسول الله " .
- " پس موقع
چيدن خرما ما را خبر كن " .
موقع
چيدن خرما رسيد ، رسول خدا را خبر كرد . پيامبر آمد و حساب طلبكاران را تسويه كرد . و براي خانواده جابر نيز به اندازه كافي باقي گذاشت .
گوش به دعاي مادر
در آن شب
، همهاش به كلمات مادرش - كه در گوشهاي از اطاق رو به طرف قبله كرده بود - گوش ميداد . ركوع و سجود و قيام و قعود مادر را
در آن شب ، كه شب جمعه
بود ، تحت نظر داشت . با اينكه هنوز كودك بود ، مراقب بود ببيند مادرش كه اين همه درباره مردان و زنان مسلمان دعاي
خير ميكند ، و يك يك را
نام ميبرد و از خداي بزرگ براي هر يك از آنها سعادت و رحمت و خير و بركت ميخواهد
، براي شخص خود از خداوند چه چيزي مسألت ميكند ؟ .
امام حسن
آن شب را تا صبح نخوابيد ، و مراقب كار مادرش ، صديقه مرضيه " ع " بود . و همهاش منتظر بود كه ببيند مادرش درباره خود چگونه دعا ميكند ، و
از خداوند براي خود چه خير و سعادتي ميخواهد ؟
شب صبح
شد و به عبادت و دعا درباره ديگران گذشت . و امام حسن ، حتي يك كلمه نشنيد كه مادرش براي خود دعا كند .
صبح به مادر گفت : " مادر جان ! چرا من هر چه گوش كردم ، تو درباره ديگران دعاي خير كردي و
درباره خودت يك كلمه دعا
نكردي ؟ "
مادر
مهربان جواب داد : " پسرك عزيزم ! اول همسايه ، بعد خانه خود "
امام باقر و مرد مسيحي
امام باقر ، محمد بن علي بن الحسين " ع " ، لقبش " باقر " است .
باقر يعني شكافنده . به آن حضرت " باقر العلوم " ميگفتند ، يعني شكافنده دانشها .
مردي مسيحي ، به صورت سخريه و استهزاء ، كلمه " باقر " را تصحيف كرد به كلمه " بقر " - يعني گاو - به آن حضرت گفت : " انت بقر " يعني تو گاوي
امام بدون آنكه از خود ناراحتي نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند ، با كمال سادگي گفت : " نه ، من بقر نيستم من باقرم " .
مسيحي : " تو پسر زني هستي كه آشپز بود " .
امام :- " شغلش اين بود ، عار و ننگي محسوب نميشود " .
مسيحي- " : مادرت سياه و بيشرم و بد زبان بود " .
امام- " : اگر اين نسبتها كه به مادرم ميدهي راست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد . و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستي " .
مشاهده اين همه حلم ، از مردي كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد ، كافي بود كه انقلابي در روحيه مرد مسيحي ايجاد نمايد ، و او را به سوي اسلام بكشاند . مرد مسيحي بعدا مسلمان شد.
در ركاب خليفه...(ايراني )
علي - عليهالسلام - هنگامي كه به سوي كوفه ميآمد ، وارد شهر انبار شد كه مردمش ايراني بودند .
كدخدايان و كشاورزان ايراني خرسند بودند كه خليفه محبوبشان از شهر آنها عبور ميكند ، به استقبالش شتافتند ، هنگامي كه مركب علي به راه افتاد ، آنها در جلو مركب علي ( ع ) شروع كردند به دويدن . علي آنها را طلبيد و پرسيد :
" چرا ميدويد ، اين چه كاري است كه ميكنيد ؟ ! " .
- اين يك نوعي احترام است كه ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود ميكنيم . اين سنت و يك نوع ادبي است كه در ميان ما معمول بوده است " .
اينكار شمارا در دنيا به رنج مياندازد ، و در آخرت به شقاوت ميكشاند . هميشه از اين گونه كارها كه شما را پست و خوار ميكند خودداري كنيد .
بعلاوه اين كارها چه فايدهاي به حال آن افراد دارد ؟ "
مسلمان و كتابي
در آن ايام ، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامي بود . در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامي آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود كه ، چه فرماني صادر ميكند و چه تصميمي ميگيرد .
در خارج اين شهر دو نفر ، يكي مسلمان و ديگري كتابي ( يهودي يا مسيحي يا زردشتي ) روزي در راه به هم برخورد كردند . مقصد يكديگر را پرسيدند .
معلوم شد كه مسلمان به كوفه ميرود ، و آن مرد كتابي درهمان نزديكي ، جاي ديگري را در نظر دارد كه برود . توافق كردند كه چون در مقداري از مسافرت راهشان يكي است باهم باشند و بايكديگر مصاحبت كنند .
راه مشترك ، با صميميت ، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طي شد . به سر دو راهي رسيدند ، مرد كتابي با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت ، و از اين طرف كه او ميرفت آمد .
پرسيد : " مگر تو نگفتي من ميخواهم به كوفه بروم ؟ " .
- " چرا " .
- " پس چرا از اين طرف ميآئي ؟
راه كوفه كه آن يكي است " .
- " ميدانم ، ميخواهم مقداري تورا مشايعت كنم . پيغمبر ما فرمود " هرگاه دو نفر در يك راه بايكديگر مصاحبت كنند ، حقي بريكديگر پيدا ميكنند " . اكنون تو حقي بر من پيدا كردي . من به خاطر اين حق كه به گردن من داري ميخواهم چند قدمي تو را مشايعت كنم . و البته بعد به راه
خودم خواهم رفت " .
- " اوه ، پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتي در ميان مردم پيدا كرد ، و باين سرعت دينش در جهان رائج شد ، حتما به واسطه همين اخلاق كريمهاش بوده " . تعجب و تحسين مرد كتابي در اين هنگام به منتها درجه رسيد ، كه برايش معلوم شد ، اين رفيق مسلمانش ، خليفه وقت علي ابن ابيطالب " ع " بوده .
طولي نكشيد كه همين مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب علي - عليهالسلام - قرار گرفت "
قافلهاي كه به حج ميرفت
قافلهاي از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت ، همينكه به مدينه رسيد چند روزي توقف و استراحت كرد ، و بعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد . در بين راه مكه و مدينه ، در يكي از منازل ، اهل قافله با مردي مصادف شدند كه با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصي درميان آنها شد كه سيماي صالحين داشت ، و با چابكي و نشاط مشغول خدمت و رسيدگي به كارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد : اين شخصي را كه مشغول خدمت و انجام كارهاي شماست ميشناسيد ؟ .
- نه ، او را نميشناسيم ، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد . مردي
صالح و
متقي و پرهيزگار است . ما از او تقاضا نكردهايم كه براي ما كاري انجام
دهد ، ولي او خودش مايل است كه در كارهاي ديگران شركت كند و به آنها كمك
بدهد
.
- " معلوم است كه
نميشناسيد ، اگر ميشناختيد اين طور گستاخ نبوديد ، هرگز حاضر نميشديد مانند يك خادم به كارهاي شما رسيدگي كند " .
- " مگر اين شخص كيست ؟ "
- " اين ، علي بن الحسين
زين العابدين است
" .
جمعيت آشفته به پاخاستند و خواستند براي معذرت دست و پاي امام را ببوسند .
آنگاه به عنوان گله گفتند : " اين چه كاري بود كه شما با ما كرديد ؟
!
ممكن بود خداي ناخواسته ما جسارتي
نسبت به شما بكنيم ، و مرتكب گناهي بزرگ بشويم " .
امام : " من عمدا شمارا كه مرا نميشناختيد براي همسفري انتخاب
كردم ، زيرا گاهي با كساني كه مرا ميشناسند مسافرت ميكنم ، آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهرباني ميكنند ،
نميگذارند كه من عهدهدار كار و خدمتي بشوم ، از اينرو مايلم همسفراني
انتخاب
كنم كه مرا نميشناسند و از معرفي خودم هم خودداري ميكنم تا بتوانم
به سعادت خدمت رفقا نائل شوم " .
جملههايي هست كه امام ميفرمايد : " اكره ان آخذ برسول الله ما لا اعطي مثله » " ، و در روايتي هست كه فرمود : " ((ما اكلت بقرابتي من رسول))
غذاي دسته جمعي
همينكه رسول اكرم و
اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند ، و بارها را بر زمين نهادند ، تصميم جمعيت براين شد كه براي غذا گوسفندي را ذبح و آماده
كنند
.
يكي از اصحاب گفت : " سر بريدن گوسفند با من " .
ديگري : " كندن پوست آن بامن " .
سومي : " پختن گوشت آن بامن " .
چهارمي : . . .
رسول اكرم : " جمع كردن هيزم از صحرا بامن " .
جمعيت : " يا رسول الله شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد ، ما
خودمان با كمال
افتخار همهاينكارها را ميكنيم " .
رسول اكرم : " ميدانم كه شما ميكنيد ، ولي خداوند دوست نمي دارد
بندهاش
را در ميان يارانش با وضعي متمايز ببيند كه ، براي خود نسبت به ديگران
امتيازي قائل شده باشد " .
سپس به طرف صحرا رفت . و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد.
همسفر حج
مردي از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براي امام
صادق تعريف ميكرد ، مخصوصا يكي از همسفران خويش را بسيار ميستود كه ، چه
مرد بزرگواري بود ، ما به معيت همچو مرد شريفي مفتخر بوديم .
يكسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همينكه در منزلي فرود ميآمديم او فورا
به
گوشهاي ميرفت ، و سجاده خويش را پهن ميكرد ، و به طاعت و عبادت خويش
مشغول ميشد
.
امام : " پس چه كسي كارهاي او را انجام ميداد ؟
و كه حيوان او را تيمار
ميكرد ؟
"
- البته افتخار اين كارها با ما بود . او فقط به كارهاي مقدس خويش مشغول بود و كاري به اين كارها نداشت .
- " بنابر اين همه شما از
او برتر بودهايد
" .
بستن زانوي شتر
قافله چندين ساعت راه رفته بود . آثار خستگي در سواران و در مركبها پديد
گشته بود . همينكه به منزلي رسيدند كه آنجا آبي بود ، قافله فرود آمد .
رسول اكرم نيز كه همراه قافله بود ، شتر خويش را خوابانيد و پياده شد . قبل
از همه چيز ، همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و
مقدمات نماز را فراهم كنند .
رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد ، به آن سو كه آب بود روان شد ، ولي بعد از
آنكه مقداري رفت ، بدون آنكه با احدي سخني بگويد ، به طرف مركب خويش
بازگشت
. اصحاب و ياران با تعجب باخود ميگفتند آيا
اينجا را براي فرود آمدن نپسنديده است و ميخواهد فرمان حركت بدهد ؟ ! چشمها مراقب
و گوشها منتظر شنيدن فرمان بود .
تعجب جمعيت هنگامي زياد شد كه ديدند همينكه به شتر خويش رسيد ، زانوبند را برداشت و زانوهاي شتر را بست ، و دو مرتبه به سوي مقصد اولي خويش روان شد . فريادها از اطراف بلند شد : "
اي رسول خدا ! چرا مارا فرمان ندادي كه اين كار را برايت بكنيم ، و به خودت زحمت دادي و برگشتي ؟
ما كه با كمال افتخار براي انجام اين خدمت آماده بوديم " .
در جواب آنها فرمود :
" هرگز از ديگران در كارهاي خود كمك نخواهيد ، و بديگران اتكا نكنيد ، ولو براي يك قطعه چوب مسواك باشد "
خواهش دعا !!! ...دعا نمي كنم ؟؟؟
شخصي باهيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع
" آمد و گفت :
" درباره من دعايي بفرماييد
تا خداوند به من وسعت رزقي بدهد ، كه خيلي فقير و تنگدستم " .
امام : " هرگز دعا نميكنم " .
- " چرا دعا نميكنيد ؟ ! "
" براي اينكه خداوند راهي
براي اينكار معين كرده است ، خداوند امر كرده كه روزي را پيجويي كنيد ، و طلب نماييد . اما تو ميخواهي در خانه
خود
بنشيني ، و با دعا روزي را به خانه خود بكشاني ! "
مردي كه كمك خواست
به گذشته پرمشقت خويش ميانديشيد ، به يادش ميافتاد كه چه روزهاي
تلخ و پر
مرارتي را پشت سر گذاشته ، روزهايي كه حتي قادر نبود قوت روزانه زن و
كودكان معصومش را فراهم نمايد . با خود فكر ميكرد كه
چگونه يك جمله كوتاه - فقط يك جمله - كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به روحش
نيرو داد و مسير زندگانيش را عوض كرد ، و او و خانوادهاش را از فقر و
نكبتي كه گرفتار آن بودند نجات داد .
او يكي از صحابه رسول اكرم بود . فقر و تنگدستي براو چيره شده بود .
در يك روز
كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده ، با مشورت و پيشنهاد زنش
تصميم گرفت برود ، و وضع خود را براي رسول
اكرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالي كند .
با همين نيت رفت ، ولي قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از زبان رسول
اكرم به گوشش خورد : " هركس از
ما كمكي بخواهد ما به او كمك ميكنيم ، ولي اگر كسي بينيازي بورزد و دست حاجت پيش مخلوقي دراز
نكند ،
خداوند او را بينياز ميكند " . آن روز چيزي نگفت ، و به خانه خويش
برگشت . باز با هيولاي مهيب فقر كه همچنان بر خانهاش سايه افكنده
بود روبرو شد ، ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد
، آن روز هم همان جمله را
از رسول اكرم شنيد : " هركس از
ما كمكي بخواهد ما به او كمك ميكنيم ، ولي اگر كسي بي نيازي بورزد خداوند او را
بينياز
ميكند " .
اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت
خود را بگويد ، به خانه خويش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان
ميديد ، براي سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ، باز هم
لبهاي رسول اكرم به حركت آمد ، و با همان آهنگ - كه به دل قوت و به روح اطمينان ميبخشيد - همان جمله را تكرار كرد .
اين بار كه آن جمله را شنيد ، اطمينان بيشتري در قلب خود احساس كرد .
حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتي كه خارج شد با
قدمهاي مطمئنتري راه ميرفت . با خود فكر ميكرد كه
ديگر هرگز به دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه ميكنم و از نيرو
و
استعدادي كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده ميكنم ، واز او ميخواهم
كه مرا در كاري كه پيش ميگيرم موفق گرداند و مرا بي نياز سازد .
با خودش فكر كرد كه از من چه كاري ساخته است ؟
به نظرش رسيد عجالة اين قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمي جمع كند و بياورد و بفروشد .
رفت و تيشهاي عاريه كرد و به صحرا رفت ، هيزمي جمع كرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد . روزهاي ديگر به اينكار ادامه
داد ، تا
تدريجا توانست از همين پول براي خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد .
باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلاماني شد . روزي
رسول اكرم به او رسيد و تبسم كنان فرمود :
" نگفتم ، هركس از ما كمكي بخواهد ما به او كمك ميدهيم ، ولي اگر بينيازي بورزد خداوند او را بينياز ميكند "
رسول اكرم و دو حلقه جمعيت
رسول اكرم " ص " وارد مسجد ( مسجد مدينه ( شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود ، و هر دستهاي حلقهاي تشكيل داده سر گرم كاري بودند : يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد . به كساني كه همراهش بودند رو كرد و فرمود :
" اين هر دو دسته كار نيك ميكنند و بر خير و سعادتمند " . آنگاه جملهاي اضافه كرد : " لكن من براي تعليم و داناكردن فرستاده شدهام " ، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست .