معرفی وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم سلام یک سری اطلاعات که مضمر ثمر برای تمامی افراد میباشد تقدیم میکنیم.
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 134928
تعداد نوشته ها : 280
تعداد نظرات : 12
 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ
Rss
طراح قالب

و امانده قافله

 تاريكي شب ، از دور ، صداي جواني به گوش مي‏رسيد كه استغاثه مي‏كرد  و كمك مي‏طلبيد و مادر جان مادر جان مي‏گفت . شتر ضعيف و لاغرش از قافله‏  عقب مانده بود ، و سرانجام از كمال خستگي خوابيده بود . هر كار كرد شتر  را حركت دهد نتوانست . ناچار بالاسر شتر ايستاده بود و ناله مي‏كرد . در  اين بين ، رسول اكرم كه معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حركت مي‏كرد -  كه اگر احيانا ضعيف و ناتواني از قافله جدا شده باشد تنها و بي‏مدد كار  نماند - از دور صداي ناله جوان را شنيد ، همينكه نزديك رسيد پرسيد :
"
كي هستي ؟ " .
- "
من جابرم "

- " چرا معطل و سرگرداني ؟ " .
- "
يا رسول الله فقط به علت اينكه شترم از راه مانده " .
- "
عصا همراه داري ؟ "
- "
بلي " .
- "
بده به من "
رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد ، و سپس او  را خوابانيد ، بعد دستش را ركاب ساخت ، و به جابر گفت :
- "
سوار شو " .
جابر سوار شد ، و باهم راه افتادند . در اين هنگام شتر جابر ، تندتر  حركت مي‏كرد . پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مي‏داد .
جابر شمرد ، ديد مجموعا بيست و پنج بار براي او طلب آمرزش كرد .
در بين راه از جابر پرسيد : " از پدرت عبدالله چند فرزند باقي مانده‏ ؟ " .
- "
هفت دختر و يك پسر كه منم " .
- "
آيا قرضي هم از پدرت باقي مانده ؟ "
- "
بلي "

- " پس وقتي به مدينه برگشتي ، با آنها قراري بگذار ، و همينكه موقع‏
چيدن خرما شد مرا خبر كن " .
- "
بسيار خوب " .
- "
زن گرفته‏اي ؟ "
- "
بلي " .
- "
با كي ازدواج كردي ؟ "
- "
با فلان زن ، دختر فلان كس ، يكي از بيوه زنان مدينه " .
- "
چرا دوشيزه نگرفتي كه همبازي تو باشد ؟ "
- "
يا رسول الله ، چند خواهر جوان و بي تجربه داشتم نخواستم زن جوان‏  و بي‏تجربه بگيرم ، مصلحت ديدم عاقله زني را به همسري انتخاب كنم " .
- "
بسيار خوب كاري كردي . اين شتر را چند خريدي ؟ "
- "
به پنج وقيه طلا " .
- "
به همين قيمت مال ما باشد ، به مدينه كه آمدي بيا پولش را بگيرد " .
آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند .

 جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد ، رسول اكرم به " بلال " فرمود
: "
پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر بده ، بعلاوه سه وقيه ديگر ، تا  قرضهاي پدرش عبدالله را بدهد ، شترش هم مال خودش باشد " .
بعد ، از جابر پرسيد : " باطلبكاران قرارداد بستي ؟ "
- "
نه يا رسول الله " .
- "
آيا آنچه از پدرت مانده وافي به قرضهايش هست ؟ "
- "
نه يا رسول الله " .
- "
پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن " .
موقع چيدن خرما رسيد ، رسول خدا را خبر كرد . پيامبر آمد و حساب‏  طلبكاران را تسويه كرد . و براي خانواده جابر نيز به اندازه كافي باقي‏  گذاشت .

 


دسته ها : داستان ها
X